داستان دو راوی دارد، دو مرد که هر کدام نماینده دو طبقه متفاوت از جامعه هستند. داستانِ این دو قهرمان در امتداد هم روایت میشود. آنها در عین حال که دو دنیای کاملاً متفاوت دارند سرنوشتی بههمگرهخورده دارند.
نویسنده به خوبی عشق، بیقراری، تردید، پسزدگی، واماندگی، خیانت و انتقام را به تصویر میکشد.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
نگاهی به سرتاپایم میاندازد، سری تکان میدهد و مینشیند پشت فرمان. استارت میزند و نوربالایش را میاندازد توی چشمهایم و از کنارم رد میشود و پشت پیچ کوچه محو. همانطور که تمام این هفت سال از جلوِ چشمم محو شده بود و چه اهمیتی داشت دارد چه غلطی میکند. همین خوب بود. همین بیخبری. میروم سمت ساختمان نیمهکاره دنبال چاقو پیدایش نمیکنم. رنگ قرمزی که روی لبهاش ماسیده دیگر خوشحالم نمیکند. خودم را گلوله میکنم روی زمین و برای چند دقیقه از ته قلبم میخوابم.
بلند میشوم خودم را میتکانم و میروم زیر نور تکچراغ سر کوچه دوباره به رد خون چاقو نگاه میکنم. کاش کتایون میفهمید.
بنظرم ادبیات کتاب خیلی اغراق شده بود، یه جوری که راحت نشه باهاش ارتباط برقرار کرد. انگار تلاش برای واقعیتر کردن ادبیات مکالمات، بیشتر مصنوعی کرده بودش.