من همانقدری که موقعیتهای افتضاح را ترک گفتهام، موقعیتهای عالی را هم رها کردهام. محقرترین مکانی هم که تصادفاً آن را اشغال کرده باشی، اگر کوچکترین مقبولیتی داشته باشد میتوانی مطمئن باشی که یک روز یک نفر از در میآید تو و ادعای مالکیت میکند، یا بدتر، پیشنهاد میکند اشتراکی در آن زندگی کنید. آنوقت یا باید برای آن مکان مبارزه کنی یا رهایش کنی. من از قضا گزینه دوم را ترجیح دادم. اصلاً نه به این دلیل که نمیتوانستم برایش بجنگم، بلکه از سر انزجار مطلق از خودم: اینکه چیزی را انتخاب کنی که برای بقیه جذاب باشد ابتذال انتخاب تو را نشان میدهد. اصلاً اهمیتی ندارد که اول تو آنجا را پیدا کرده باشی. اینکه اول برسی حتی بدتر هم هست، چون آنهایی که پشت سرت میآیند همواره اشتهای بیشتری از اشتهای کاملاً برطرفنشدهٔ تو دارند.
بعداً اغلب حسرت میخوردم که چرا دست به چنین کاری زدم، خصوصاً زمانی که همکلاسیهای سابقم را میدیدم که بهخوبی کارشان را داخل سیستم پیش میبرند. و با وجود این من از چیزی آگاه بودم که آنان نمیدانستند. در واقع، من هم داشتم کارم را پیش میبردم، اما در جهت مخالف، کمی فراتر. چیزی که بهطور خاص برایم خوشایند است این است که توانستم به «طبقه کارگر» در مرحله حقیقتاً پرولتاریاییاش برسم، پیش از آنکه در اواخر دهه پنجاه به طبقه متوسط استحاله شود. در پانزده سالگی که در کارخانه متصدی دستگاه فرز بودم، با «پرولتاریا» ی واقعی سروکار داشتم. مارکس اگر میدید بیدرنگ میشناختشان. آنان ـــــ یا بهتر است بگویم «ما» ـــــ همه در آپارتمانهای اشتراکی زندگی میکردند، چهار نفر یا بیشتر توی یک اتاق، گاهی از سه نسل مختلف پیش هم نوبتی میخوابیدند، مثل اسب مینوشیدند و با همدیگر یا با همسایهها توی آشپزخانههای اشتراکی یا در صف صبحگاهی مستراح اشتراکی جروبحث میکردند و زنانشان را از روی عادت به باد کتک میگرفتند و وقتی استالین سَقَط شد بیمحابا میگریستند و توی سینما هم زار میزدند و آنقدر فحاشی میکردند که کلمهای عادی مثل «طیاره» به گوش یک رهگذر فحشی چندلایه و وقیحانه میرسید - و به اقیانوس خاکستریِ بیتفاوتی از سرها یا جنگل دستهای افراشته در جلسات عمومی به نمایندگی از مصر یا جای دیگری بدل میشدند.
کارخانه تماماً از آجر بود و عظیم، صاف از بطن انقلاب صنعتی بیرون جهیده بود. در پایان قرن نوزده ساخته شده بود و مردم «پتر» به آن زرادخانه میگفتند؛ کارخانهای که توپ جنگی میساخت. زمانی که آنجا شروع به کار کردم، ماشینآلات کشاورزی و کمپرسور هوا هم تولید میکرد. با وجود این، از آنجا که تقریباً هر چیزی را در روسیه که با صنایع سنگین مرتبط باشد زیر هفتلایه سرپوش مخفی میکنند، کارخانه هم اسم رمز خودش را داشت «صندوق پستی ۶۷۱». ولی به گمانم این پنهانکاری بیش از آنکه برای گمراه کردن سرویس اطلاعاتی بیگانهای باشد، در صدد بود نظم و نسقی شبهنظامی را حفظ کند که تنها ابزار تضمین ثبات در تولید بود. به هر تقدیر، شکست مسجل بود. دستگاهها منسوخ بودند؛ نود درصدشان را بعد از جنگ جهانی دوم به عنوان غرامت از آلمان آورده بودند. آن باغوحش تماماً چدنی را خاطرم هست، پر از موجودات اگزوتیک با اسامیِ سینسیناتی، کارلتون، فْریتس ورنِر، زیمِنس و شوکِرت. برنامهریزیْ زننده بود؛ هر از چندی دستوری هولهولکی میآمد که چیزی تولید شود و کوچکترین تلاش آدم را برای برقراری نظم در کار بر هم میزد. در پایان هر چارَک (یعنی هر سه ماه) که برنامه مذکور نقش بر آب میشد، مدیریت اعلان جنگ میکرد تا همه کارگران نیرویشان را بگذارند روی یک کار و برنامه در معرض حمله توفانی قرار میگرفت. وقتی دستگاهی خراب میشد، هیچ قطعه یدکی در کار نبود و یک مشت وصلهکار نیمهپاتیل را میآوردند سحر و جادو کنند. فلز معمولاً پر از حفره از کار در میآمد. دوشنبهها عملاً همه خمار بودند، صبحهای بعد از روز پرداخت حقوق که هیچ.
روز بعد از باخت تیم ملی یا تیمهای باشگاهی تولید بهشدت کاهش مییافت. هیچ کس کار نمیکرد و همه درباره جزئیات بازی و بازیکنان بحث میکردند، چون روسیه علاوه بر دیگر عقدههای روانیِ یک ملت برتر، عقده حقارت شدید کشورهای کوچک را هم دارد. این عمدتاً پیامد متمرکز کردن زیست ملی است.
اراجیف مثبتاندیشانه و «خوشبین باشیمِ» روزنامهها و رادیوی رسمی حتی وقتی از زلزله گزارش میدهند از همین روست؛ هیچ وقت اطلاعاتی درباره قربانیان ندارند و فقط سرود است که در وصف همدلی برادرانه شهرها و کشورهای دیگر در تهیه چادر و کیسهخواب برای مناطق زلزلهزده میسرایند. یا اگر وبا شیوع پیدا کند، فقط زمانی ممکن است از آن مطلع شوید که تصادفاً مطلبی درباره موفقیت اخیر اطبای شگفتیساز کشورمان در اختراع واکسنی جدید بخوانید.
همه چیز بیمعنی مینمود اگر نبودْ آن صبحهای خیلی زود که بعد از پایین دادن صبحانه با فنجانی چای کمرنگ میدویدم دنبال تراموا و مثل توتی به خوشهٔ دودیرنگ آدمهایی میپیوستم که از کناره آویزان بودند، و از دل شهر صورتی-آبیِ آبرنگی میگذشتم تا به سگدانی چوبی ورودی کارخانه برسم.