مرا امیدی نیست؛
به آینده،
به روزهای سپید!
به خفتن ها؛
مثل خواب یک کودک.
به پرواز در آمدن و رقصیدن؛
همانند یک بادبادک.
دیگر امیدی در تن خسته ام نیست؛
خسته از نبودنها و نرسیدن هایت،
و گوش جان سپردن به زبان شیرین دلت
که جان می بخشید به این جسم بیجان!
و تازه می کرد،
حیات و روح و روانم را.
مرا امیدی نیست؛
که مثل یک دستمال،
خشک کند چشمان ترم را
و ملاطفتی باشد،
بر جسم و روح این خسته ی بی بال و پر
و حال دلم را
کمی بهتر کند.
نیست دیگر امیدی؛ نیست!