در مقدمه یک تضاد وجود دارد و آن این است که پیشاپیش متن جای میگیرد، اما در اصل بعد از متن شکل گرفته است! به نظر میرسد هویتش را از متن میگیرد، اما هرگز نمیتواند به متن هویت بدهد. برای متن، مقدمه همواره یک هیاهوی بسیاراست برای هیچ. مقدمه همان لحظه که مدعی معنا بخشی است، فرسنگها از معنا دور است. مقدمه میخواهد نوری باشد بر تاریکی متن و وضوحی بر ابهام آن و این همه در حالی است که متن برای آنکه به متن وفادار باشد خودش در سویهی ابهام است و تاریکی. از آنجایی که مقدمه درست میداند چه میخواهد در برابر جهان معما گونهی متن که با هر بار خواندن، معنا و بیمعنا میشود، یک فضای تهی باقی میماند. مقدمه با هر بار خوانده شدن سبکتر و بیمعناتر میشود، اما متن چیزی جز خوانشهای بیشمار نیست. با فهم مقدمه میخواهیم بر وهم متن غلبه کنیم و به فهم آن برسیم، اما زمانی که متن در برابرمان گشوده میشود، درمییابیم که نمیتوان به فهم روشن و از پیش خطکشی شدهی مقدمه دربارهی متن اعتماد کرد و یا اساساً دست یافت چرا که تنها در افق رویدادهای وهمی است که نیروی واقعی فهم متن را بهدست میآوریم، اما مقدمه برای آنکه مقدمه بشود نخست باید نیروی وهم را از متن بگیرد. مقدمه باید سخنی بگوید، چیزی را افشا کند، شبیه معجزه باشد، اگر میخواهد مقدمه باشد باید در بیانی دیگر و این بار برخلاف قوانین متن از متن بگوید. اگر همان متن باشد دیگر مقدمه نیست، بریده همان متن است، خود متن است در کلماتی فریبنده، همدست متن است، کوچک شدهی متن است. مقدمه باید متن را برملا کند، آنچه را که هست نه موجزتر و نه روشنتر بلکه دگرگونتر از خودش با ما در میان بگذارد. ما را از حیرت و شگفتی پر کند، همانطور که حرکت جنگل بیرنام مکبث را از حیرت پر کرد! ما را به درون جهان متن پرتاب کند، پیش از آنکه هنوز جهانی شکل گرفته باشد و متنی! و زمانی که سخن از جهان است و از متن این هر دو باید بر نظمی علی استوار باشند، بدیهی باشند، ضرورت و اصالتی بدیهی داشته باشند، تعین پذیر باشند، وضوح و قطعیت داشته باشند. اما امکانها و اندیشهها نه جهان تبیین پذیر دارد و نه متن قطعیت یافته، پس از مقولهی «آکسیوم» axiom نیست. هر آنچه در ابتدا میآید در انتها رشتهاش بریده میشود و آنچه در میانهی متن خودنمایی میکند ناقوس نقیضش در ابتدا زده شده یا در پایان زده میشود. پس شاید از جنس «افوریسم» aphorism باشد. در این مسئله هم قطعیتی وجود ندارد! در آن کلمات قصاری که راهگشا باشد یافت نمیشود، سخن حکیمانهای نیست، چشماندازی را برای حل مسئلهای در برابر ما نمیگشاید، گاه موجز است و گاه مطول. نه میخواهد شفاف و هماهنگ باشد و نه میل دارد چون نظام بسته و یکپارچهای از کلمات خودنمایی کند. گاه میکوشد فلسفی بشود، آنهم زمانی که با وحشت از هر شکل تثبیت کلام عقلی پا در گریز دارد، زمانی با شرمی گیج مبهوت شعر میشود، چراکه میداند هیچگاه کامل و خرسندکننده باقی نمیماند. زمانی جشنوارهای از شادی یک داستان و روایت محض میشود و لحظهای بعد با ناامیدی به دیالوگ چنگ میزند تا شاید در گفتوگو به ساحل امنی گام بگذارد، اما این همه در امکانهای بعدی فرو میریزد. از این روست که بنای هیچ اندیشهای در آن با خرسندی و قطعیت نمینماید. و مقدمه اگر میخواهد مقدمه باشد، باید راه به این ناخرسندی و عدم قطعیت ببرد! وحشت دیگری که این کوتاه نوشته را از مقدمه بودن جدا میکند، کلماتاند! جهان متن در یورش کلمات، انضباط معناییاش در چالش مدام است، مقدمه نه میتواند و نه میخواهد که این چالش و هجوم را به سامان کند، چرا که خودش در همین لحظه که در حال خلق است، در تعلیق است و زیر فشار هجوم کلمات بیترحم، شاد، مستبد و بسیار شریف نفسنفس میزند و در حال فروپاشی است! پس مقدمه خیلی زود درک میکند که نمیتواند ابهام و تاریکی متن را بتاراند و نه با خود و نه در خود آگاهی بیشتری از آنچه متن است و بیشتر جهان متن است، متجلی کند!