اگر قرار باشد تنها یک رمان را بهعنوان عصارهی دورهی رکود بزرگ آمریکای قرن بیستم نام ببریم، به اثری جز میس لونلیهارتز نمیرسیم. این کتاب در سال ۱۹۳۳ و در اوج بحران اقتصادی آمریکا منتشر شد؛ درست زمانی که تمرکز مطبوعات معطوف به تقویت روحیهی جامعهی آمریکایی بود و از همین رو منتقدان اقبال اندکی به آن نشان دادند. در همین هنگام بود که اسکات فیتزجرالد با کلامی نیشدار رسانهها را مورد خطاب قرار داد که چطور از استعدادهای شگرف ادبیات عصر خود و از نویسندگانی همچون ناتانیل وِست (۱۹۰۳ـ۱۹۴۰) غافلاند. وِست شاید برجستهترین استعداد آن دوره نبود و همقطارانی داشت که هریک در سبک خود آنچنان سرآمد بودند که آثارشان در زمرهی ماندگارترینهای ادبیات جهان قرار بگیرد. او اما چکیدهای از همهی آنها بود و هر جنبه از کارش با یکی از غولهای ادبیات آن عصر نقطهی اشتراکی داشت و حتی میشد شباهتهایی میان او و نویسندگان پیشروِ مکاتب نوپای آن زمان، همچون اکسپرسیونیسم و دادائیسم یافت. درعینحال، وِست امتیازهایی منحصربهفرد در نوشتار خود داشت که بعدها بهخاطر آنها، القابی نظیر «نابغهی آیرونی»، «تصویرگر خشونتِ دورهی رکود» و «معلمِ هجو» را به خود اختصاص داد.
وِست اما تا دو دهه پس از مرگ، همچنان مهجور ماند تا اینکه روایت گزندهی اکسپرسیونیستیاش از رؤیای رو به افول آمریکایی، نظر نویسندگان نسل بعد، همچون جوزف هلر و فلانری اوکانر را به خود جلب کرد و آنها با آثار او بود که گروتسکِ مدرن آمریکایی را شناختند. وِست بیش از سایر همنسلانش وخامت بیماریهای اجتماعیِ دههی سی آمریکا را به تصویر کشیده بود و به همین علت در دورهی خود نادیده گرفته میشد. درواقع ارادهی جمعی بر بیاعتنایی به آثار نویسندگانی همچون او قرار داشت و در میانهی بحرانِ رکود بزرگ، اعتراف به فروپاشیِ فانتزیهای آمریکایی چندان به مصلحت دانسته نمیشد. چرا که وِست در رمانهایش، همچون یک جراح چیرهدست، پوستوگوشت را کنار میزد تا زخم نهفته در استخوان را به نمایش بگذارد.