پرسش بنیادین جامعۀ ایرانی در دوران نوین حیات خود ـ دوران آشنایی با مدرنیته و تنفس در هوای آن ـ همواره این بوده است که چگونه میتواند بر شکاف توسعهای میان خود و جامعههای پیشرفته پل بزند. داستان در واقع از آنجا آغاز میشود که نخستین اندیشمندان تاریخ نوین ما، عقبماندگی ایران را با پیشرفتگی کشورهای نویافتۀ غربی میسنجند. ماجرا آنچنان که همیشه روایت میکنند حال و هوایی بسیار شبیه داستانهای آغاز خلقت دارد. فضایی از حیرت بر همهجا و همهچیز سایهافکن است و ما انگاری بهیکباره بهدرون جهانی ناآشنا پرتاب شده باشیم، برای آموختن راز و رمز این جهان نو دست به هر کاری میزنیم.
در قطعههای نخست این داستان، رشکانگیزی جامعۀ غربی بهسبب دستاوردهای تکنیکی و پیشرفتگی فنی است اما به زودی به زمینههای سیاسیای گسترش مییابد که تصور میشود دگرگونی آنها برای رسیدن به چنان مقصودی ضروری است. این دامنه سپس به بسیاری حوزههای دیگر نیز کشیده میشود و چنان سرانجامی مییابد که امروزه افزون بر دگرگونیهای مستمر سیاسی و اجتماعی، ناآرامیها و سعی و کوششهایی بسیار را حتی در حوزههایی بسیار حاشیهای میتوان بهمیانگی آن خواست تاریخی پیشرفت توجیه کرد.
ریشههای ناکامی ما در رسیدن به جامعهای پیشرفته، چنانکه معمول است همیشه تا زمانی نزدیک به دویست سال قبل، تا آن دوران آغازین خلقت، تحلیل میشود. در جریان این ریشهیابی هر چه تاریخ پیش از آن داشتهایم، بهتقریب کنار گذاشته میشود و تبار ناکامی تنها تا آن دوران پی گرفته میشود. گویی توافقی کلی در این هست که این عصر جدید به تمامی با همۀ دورههای پیشین متفاوت است و مایهای از گسستگی در خود دارد که آنرا از همۀ داشتهها و نداشتههای دیرین ما جدا میکند.