معلم ما میگفت: «قیامت زمین باز میشود». دیشب قیامت شد؛ دیدم که زمین، تختخوابم را خورد. بابا داشت فوتبال نگاه میکرد و با هر حمله برزیل از جایش بلند میشد. مامان قلیان بابا را جلویش گذاشته بود و فویل آلومینیومی را روی تنباکوهای از قبل آماده کرده دوسیب نعنا، کشیده بود و با زغالگردان سمت حیاط میرفت. صدایش را بلند کرد و گفت:
ــ نمیدونم گاوها و گوسفندها چشونه، از غروب، بیقرارن.
بابا پوست تخمههایش را رویِکاغذ توتو مقابلش فوت میکرد و بیشتر آنها را بیرون از کاغذ، رویِ زیرانداز قرمز رنگی که وسطش ردههایِ سفید و سبز رنگی شبیه به برگهای ضخیم زیتون داشت، میریخت گفت:
ــ یونجه تروتازه دادم بهشون، خوشحالن.