نیکلای چرنیشفسکی، اقتصاددان، مورخ، فیلسوف، منتقد ادبی، ادیب، نویسنده، هنرشناس و واضع نظریات جدید هنری یکی از درخشانترین چهرههای متفکر پیشرو و انقلابی سدۀ ۱۹ میلادی روسیه است که به خاطر عقاید انقلابی و مترقی ضد تزاری خویش، مدت بیست و یک سال از عمر خود را در زندان گذراند. کارل مارکس که بسیاری از تئوریهای خود را بر اساس نظریات چرنیشفسکی نهاده بود، به شدت شیفتۀ شخصیت و آثار این مرد بود و بارها برای رهایی او از زندان تلاش کرد. مارکس همواره با تمسخر اندوهباری میگفت که چرنیشفسکی را به «پاداش» آثار علمی گرانبها و ارجمندش زندانی و تبعید کردهاند!
چرنیشفسکی با وجود تمام موانع و تعقیب و شکنجهها، نفوذ و تأثیر عظیمی در پیشرفت تکامل فرهنگ و دانش روس داشته است. وی بزرگترین رجل سیاسی و اجتماعی عصر خویش، فیلسوف دمکرات انقلابی، الهام دهندۀ نهضت آزادی و ویرانکنندۀ کاخ استبداد حکومت تزاری به شمار میرود.
تعیین ارزش و اهمیت آثار چرنیشفسکی بسیار دشوار است. او مربی بزرگ ملت روس بود. عقاید وی در بارۀ مهمترین مسائل علوم اجتماعی، ادبیات، هنر و فلسفه، غالباً یا با نظریات مارکس و انگلس نزدیک بود و یا با آن منطبق میشد.
چرنیشفسکی برای آشنایی با افکار مترقی جامعۀ روس و ملل اروپای غربی، بر گنجینۀ تجارب میهن خود و مطالعات و تجربههای ملل دیگر تکیه کرد. از یک سو منبع عقاید او را تکامل افکار متقدمین کشور روس تشکیل میداد که در آن زمان سنن ماتریالیستی استوار آن از چهرۀ درخشان لامانوسوف، رادیشچف، گرتسن و بویژه بلینسکی خوانده میشد و از سوی دیگر منبع الهامبخش او سرچشمۀ افکار دانشمندان اروپای غربی بود که سبب ظهور مارکسیسم گردید. چرنیشفسکی منابع فیضبخش متقدمین خویش را مطالعه کرد و نقایص و اشتباههای آن را مورد نقد قرار داد و در حل مهمترین مسائل دانش گام بلندی به سوی ماتریالیسم دیالکتیک برداشت.
ولادیمیر لنین چرنیشفسکی را «نابغۀ دوراندیش» مینامید و او را نماینده و مظهر کامل فرهنگ پیشرو ملت روس میدانست. چرنیشفسکی در سالهای تسلط و رونق ایدهآلیسم و در شرایط اجتماعی بردگی در روسیه، رسالهای در باب هنر و جمالشناسی نوشت و اساس آن را بر پایۀ فلسفۀ مارکسیسم نهاد و در موارد بسیاری آن را با تعلیمات ماتریالیسم دیالکتیک مطابقت داد. فریدرخ انگلس چرنیشفسکی را مورخی برتر از مورخان غرب میدانست و معتقد بود که رمان فلسفی او با نام «چه باید کرد؟» پدیدهای استثنایی است که هرگز در ادبیات جهان تکرار نخواهد شد.
چرنیشفسکی سراسر حیات خود را وقف خدمت به ملت روس کرد. در صفات و اخلاق وی کوچکترین نقصی مشاهده نمیشد. مردی درستکار و به تمام معنی انسانی حقیقی بود؛ به مرحلۀ کمال بشریت رسیده بود، ارادهای بسیار قوی داشت و در دشوارترین دقایق زندگی از روح بزرگ او دلاوری و خوشبینی تراوش میشد. وی در نامۀ مشهور خود به نام «زندانی شمارۀ ۹» در ۵ اکتبر ۱۸۶۲م. به همسر خویش با این سخنان قوت قلب میبخشد: «حیات ما متعلق به تاریخ است. صدها سال سپری خواهد شد و باز نام ما در نظر مردم عزیز و ارجمند خواهد بود و با قدردانی و سپاسگزاری از ما یاد خواهند کرد... پس ما نباید در برابر مردمی که زندگانی ما را سرمشق میسازند، خود را از نظر اخلاقی خوار و خفیف نماییم».
نیکلای گاوریلویچ چرنیشفسکی در ۲۴ ژوئیۀ سال ۱۸۲۸ میلادی در خانوادهای روحانی در شهر ساراتوف روسیه متولد شد. استعداد و نبوغ فطری و عشق و اشتیاق فراوان او به زحمت و کار به زودی در چرنیشفسکی جوان آشکار گشت و ذوق و اشتیاق فراوان او به کسب دانش، با نبوغ ذاتی و استعداد سرشارش در هم آمیخت. وی در سالهای جوانی با شور و اشتیاق به مطالعه میپرداخت و با پشتکار و مجاهدت در فراگیری و کسب دانش میکوشید. استعداد و قریحۀ چرنیشفسکی در آموختن زبانهای قدیم و زبانهای زندۀ عصر او شگفتانگیز است، چنان که زبانهای لاتین، یونانی، فرانسه، تاتاری، عبری، فارسی، عربی، آلمانی، لهستانی و انگلیسی را به خوبی میدانست و به تاریخ و ادبیات اکثر این ملل آشنا بوده است.
چرنیشفسکی در سال ۱۸۴۴م. وارد دبیرستان روحانی شهر ساراتوف شد و در آنجا دامنۀ وسیع معلومات و استعداد فوقالعادۀ او آشکار گشت. بسیاری از بزرگان، آیندهای درخشان در روحانیت برای او پیشبینی میکردند و چنین میپنداشتند که او یکی از روحانیون و مجتهدین مسیحی برجستۀ کشور روس خواهد شد. اما او در همان هنگام در بارۀ مسائل اجتماعی و مسائل مربوط به حیات میاندیشید و با کنجکاوی فراوان به مطالعۀ زندگانی ملت خویش میپرداخت.
افکار و عقاید مردم در محیطی که چرنیشفسکی در آن میزیست، معجونی از تضادهای اخلاقی بود. او در میان این واقعیات متضاد که پیرامون وی را فرا گرفته بودند، توانست منطق زندگانی را بشناسد و دریابد که: «از فترت و هرج و مرج، نظم و ترتیب نتیجه میشود و در این هرج و مرج، تمام نیروهای لازم برای ایجاد نظم و ترتیب وجود دارد. این نیروها اکنون در حال فعل و انفعالند، اما از آغاز عمل آنها مدتها نمیگذرد و در این فترت و بینظمی، تمام عناصر و عواملی که از آن زندگانی زیبا و درخشان آینده به وجود میآید، نهفته است».
چرنیشفسکی دریافته بود که روش زندگی و وضع هر اجتماع، طرز تفکر و رفتار و صفات مردم آن اجتماع را مشخص میسازد. او در راه تجزیه و تحلیل مظاهر اجتماعی گامی فراتر نهاده و مینویسد: «پس از ضرورت تنفس، ضروریترین و نخستین خواستۀ انسان، خوردن و آشامیدن است. اما غالباً آنچه که برای اقناع این خواستهها و ارضاء این ضروریات به کار میرود، در نزد اکثر مردم کفایتکننده نیست و همین مسئله سرچشمه و منشاء شمار بسیاری از اعمال زشت و پلید و بزهکاری است... اگر تنها در رفع این یگانه سرچشمۀ زشتی و پلیدی، یعنی از میان برداشتن فقر و بینوایی عملی مؤثر و جدی به کار رود، در این صورت دست کم نود درصد تمام پلیدیها و بزهکاریها به زودی از جامعۀ بشریت رخت برخواهند بست».
چرنیشفسکی این نظریۀ ایدهآلیستی را که میگوید «اعمال زشت و نکوهیدۀ انسان نتیجۀ قطعی و مسلم آرزوها و امیال ذهنی او به انجام کار زشت میباشد»، رد میکند و به این اصل معتقد است که رفتار انسان با شرایط اجتماعی او ارتباط محکم و پیوند استوار دارد.
چرنیشفسکی بر خلاف فویر باخ و دیگر فیلسوفان اروپای غربی، فلسفه را از سیاست و مظاهر زندگانی اجتماعی مجزی نمیساخت. در شرایط اجتماعی روسیۀ تزاری که اصول بردگی رونق داشت و همراه با آن فقر و بینوایی بیسابقهای در میان تودهها حکمفرما بود، از مقالات فلسفی چرنیشفسکی آهنگ رسای لزوم استقرار عدالت اجتماعی شنیده میشد و به گوش همه کس میرسید. این قهرمان آزادی و دمکرات، فلسفه را به صورت سلاح قاطع و برنده در مبارزۀ سیاسی به کار برد.
چرنیشفسکی کاملاً به این مسئله توجه داشت که برای امر آزادی ملت، هر دستگاه فلسفی شایسته نیست. وی در رسالۀ مشهور خود با نام «اصول انسانشناسی در فلسفه» ویژگیهای فلسفۀ اواخر سدۀ ۱۸ و اوایل سدۀ ۱۹ میلادی را آشکار ساخته است: «عقاید سیاسی و به طور کلی هر گونه تعالیم فلسفی، همیشه تحت تأثیر و نفوذ شدید آن وضع اجتماعی که متعلق به آن زمان است، به وجود میآید، چنان که هر فیلسوف نمایندۀ یکی از احزاب سیاسی بوده که برای تسلط بر اجتماع در عصر خود مبارزه میبرد... در اینجا سخن از متفکرانی نیست که منحصراً جنبۀ سیاسی زندگانی را برگزیدهاند و به امور اجتماعی پرداختهاند؛ چه انتساب ایشان به احزاب سیاسی برای همه کس واضح و روشن است... «شیلینگ» نمایندۀ حزبی است که از انقلاب بیم داشت و در سازمانهای قرون وسطایی، نجات و فلاح را میجست و کوشش میکرد تا آن دولت فئودال (خانیگری) را که ناپلئون اول در آلمان واژگون ساخته بود، احیا کند. «هگل» لیبرالی میانهرو بود که در نتایج فلسفی خود بسیار محافظهکار به نظر میرسد...
سخن ما تنها در این مسئله نیست که عقاید این اشخاص عقیدۀ فردی بود – این مسئله چندان اهمیت ندارد – بلکه دستگاه فلسفی ایشان سراپا از روح آن احزاب سیاسی الهام میگرفت که به آن احزاب منتسب بودند. این بیان که شاید وضع در ایام گذشته چون امروز نبوده و تنها امروز است که فلاسفه دستگاههای فلسفی خویش را تحت تأثیر عقاید سیاسی پایهگذاری میکنند، بیانی سادهلوحانه است و اظهار نظر در بارۀ آن دسته از متفکرین که مخصوصاً قسمت سیاسی علم فلسفه را رشتۀ اختصاصی خود قرار دادهاند، سادهلوحانهتر است».