ارسولا وسط اتاق پذیرایی، یا دستکم اتاقی که زمانی اتاق پذیرایی بود، ایستاد و اشکهایش را پاک کرد. هر ذره از این اتاق یک زبالهدانی بزرگ بود. همهجا بستههای روزنامه، مجله و آشغالهای پستی به چشم میخورد. کیسههای زباله و لباسهای خاکی و خشکه غذاهایی که زمانی خوردنی بودند هم به چشم میخورد. از کف زمین تا خود سقف جعبههایی را تلانبار کرده بود که چند بار با قلم مشکی علامت زده بود تا اینکه روی هم انباشته شدند، عوض شدند و سعی کردند او را هم عوض کنند. ارسولا تا میتوانست با این موضوع جنگید ولی وقتی متوجه عمق این مخمصه شد، فهمید که این مشکل راه حلی جز یک حرکت قاطع ندارد.
آن هم نقشهای بود که در سر داشت.
اولین قدم این بود که آرام باشد. باید ساکت میماند. صحبت نمیکرد. حتی فکر هم نمیکرد.
کجا گذاشتمش؟