این رمان خارقالعاده که در کابل تحت حکومت طالبان میگذرد، خواننده را با زندگی دو زوج آشنا میکند. محسن از خانوادهی کاسبهای ثروتمند است که طالبان نابودشان کردهاند و زونیرا، همسر زیبایش، که زمانی قاضی بوده، حالا دیگر مجاز نیست بیهمراهی یک مرد و بیپوشاندن چهره از خانه بیرون برود. موازی با این زوج و دنیایشان عتیق قرار میگیرد که زندانبان است؛ مردی که صادقانه ایدئولوژی طالبان را پذیرفته و تلاش میکند اعتقادش را از دست ندهد و زنش، مسرت، که در جنگ جان او را نجات داده و در حال حاضر از بیماری و نومیدی رو به مرگ است.
محسن که سرخورده و وامانده در خیابانهای کابل پرسه میزند، خود را میان جمعی مییابد که میخواهند زنی زانی را سنگسار کنند. آن جوّ هیستریک او را کرخت میکند و خشمش را برمیانگیزد و او هم به سمت صورتِ زنِ محکوم که تا کمر مدفون شده، سنگ پرتاب میکند. با این عمل زندگی هر چهار شخصیت به سوی سرنوشتشان رهسپار میشود.
پرستوهای کابل رمان خیرهکنندهای است که با روایتی دقیق و موشکافانه شفقت و همذاتپنداری را در خواننده برمیانگیزد. نویسنده با نثری روان و خنثی روایتی از کابل دورهی طالبان به مخاطب ارائه میدهد که در ذهنش ماندگار میشود. یاسمینا خضرا خواننده را به خیابانهای داغ و خاکآلود کابل میکشاند و شناخت تازهای از جامعهای به دست میدهد که خشونت و ریا در آن آدمها را به پرتگاه نومیدی سوق میدهد.
در میانهی ناکجا گردباد چون ساحرهای که دامنش را در رقصی هوسناک میچرخاند، شتابان در پیچوتاب است؛ اما هنوز حتی این جنبوجوش نتوانسته گردوغبار را از روی درختان نخل بیجنبش که دستهایشان را به التماس رو به آسمان دراز کردهاند، بتکاند. ساعاتی پیش، شب در برابر سپیدهدم عقب نشست و سراسیمه گریخت و فقط نسیمکی را به جا نهاد، اما گرما رمقی از آن باقی نگذاشت. از نیمروز هیچ پرندهی شکاری بر فراز صید خود پرسه نزده بود. چوپانان روی تپهها ناپدید شدند، فرسخها بهجز چند نگهبان که در برجهای مراقبت ابتدایی خود کز کردهاند، هیچ جنبندهای وجود ندارد، تا جایی که چشم کار میکند سکون مرگباری بر ویرانیها سایه افکنده است.
دشت و دمن افغانستان چیزی جز میدان کارزار، شنزار و گورستان نیست. آتش توپخانهها دعاها را درهم میشکند، گرگها رو به ماه شبانه زوزه میکشند و باد که میوزد، لابهی گدایان با قارقار کلاغها درهم میآمیزد.
گویی طلسمی ناگفتنی همهچیز را سوزانده، خشکانده و ترکانده است. فرسایش بیامان همهچیز را میخورد و میدرد و میخراشد و بر همهچیز خاک مرده میپاشد و بر فراز این آرامش ظاهری بنای یادبود برپا میدارد. بعد، بیخبر، در پای کوهستانی که دَم خشماگین نبرد سوزانده و بیبار و برش کرده، کابل سر برمیآورد، یا به تعبیری دیگر، آنچه از آن باقی مانده: شهری در اوج ویرانی. جادههایی پر از گودال، تپههایی ناهموار و افق گداخته، سرپیچهای لولههای آب، همگی به زبان حال میگویند: دیگر هیچچیز مثل سابق نمیشود. ویرانی دیوارهای شهر به درون روح و جان مردم رخنه کرده و بر قلبهایشان سنگینی میکند. در همهجا وز وز مگسها و بوی تعفن لاشهی حیوانات کاملاً گویای تباهی فراگیر و جِبرانناپذیری است. انگار همهی جهان در حال فساد و ویرانی است و این فساد از اینجا به همهجا میگسترد؛ از سرزمین پشتوها، آنجا که ویرانی با گامهایی یکنواخت و بیامان، حتی به درون آگاهی و شعور انسانها میخزد.
هیچکس به بارانهای معجزهآسا یا دگرگونی سحرآسای بهار و حتی کمتر از آن، به ظهور سپیدهدم فردایی نو و روشن اعتقاد ندارد. جنون همه را فرا گرفته است؛ آنان برای روبهرو شدن با شب به روز پشت کردهاند. اولیاءالله ترکشان گفتهاند؛ پیامبران مردهاند و ارواحشان حتی در قلب کودکان مصلوب شدهاند.ِ
اما در همین جاست، در این سنگستان خاموش و سکوت گورها، در این سرزمین خشک و قلبهای بیروح است که داستان ما زاده میشود؛ همچون نیلوفر آبی که بر مرداب میشکوفد.