خداوند بزرگ هر جزئی از زندگی را برای انسان به ظرافت تمام طراحی کردهاست. در واقع باید گفت که بی اذن خداوند برگی از درخت نیز نمیافتد. انسان با تمام قدرت اختیاری که دارد، باز هم تسلیم امر و فرمان پروردگار است. تاکنون به طبیعت فکر کردهاید؟ سرگذشت دانههای برف، سرگذشت بادهای بهاری، سرگذشت ریزش برگهای پاییزی و ... چگونهاند؟ صبح یکی از روزهای زمستانی که از خواب بیدار میشوید و بیرون از پنجرهی اتاق پر از برف است. روی برفها قدم میزنید، بازی میکنید و از این نعمت زیبا لذت میبرید. سرگذشت آن هزاران دانهی برف چه بوده است؟ که اکنون باعث لذت و شادی شما شدهاند؟
شما را به شعری زیبا از شاملو درمورد برف دعوت میکنیم:
« برف ِ نو، برف ِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امید ِ سپید!
همه آلودهگیست این ایام.»
کتاب دانهی برف یکی از داستانهای کودکانهی صمد بهرنگی است. صمد بهرنگی دوست از دست رفتهی کودکان ایرانی است. او مانند دیگر داستان نویسان جهان سعی در ترویج ویژگیهای والای انسانی دارد. هر داستان، یک نکته جدید و مهم را به کودکان میآموزد. به علاوه المانهای فرهنگی، اخلاقیات و منشهای از یاد رفته را دوباره به نسل نوپا میآموزند. داستان سرگذشت دانهی برف در ظاهر داستان سادهای دارد. اما نکته بسیار مهمی را درمورد زندگی به انسان یاد میدهد. این داستان شرحی لطیف و ساده از حیات پس از مرگ ارائه میدهد.داستان سرگذشت دانهی برف دو جنبه دارد. اولین بُعد این داستان نحوه شکل گیری دانههای برف است. بُعد دوم این داستان بحث بسیار مهمی به نام «زندگی پس از مرگ» را مطرح میکند.
داستان سرگذشت دانهی برف در سال ۱۳۴۷ توسط صمد بهرنگی نوشته شدهاست. داستان زندگی یک دانهی برف را از تولد تا مرگ بیان میکند. در یکی از روزهای سرد برفی، مردی پشت پنجره اتاقش نشسته بود. مرد همانطور که به برف سفید و دلنشین نگاه میکرد، از خودش میپرسید که چگونه قطره آب تبدیل به این دانههای زیبا میشود. مرد سرانجام پنجره را باز کرد و هوای تمیز و سرد را وارد ریههایش کرد. او دستش را بیرون برد و دانه کوچکی از برف بروی دستش نشست. مرد دانه برف را با خود به درون اتاق آورد و در یک لحظه دانه شروع به صحبت کرد. مرد در ابتدا بسیار متعجب شده بود. اما دانهی کوچک به برف به حرفهایش ادامه داد. دانه گفت که روزی یک قطره کوچک و پرجنب و جوش درون دریا بود. او هروز به همراه دوستانش با موجها به ساحل میرفت و از زندگی لذت میبرد. اما در یکی از روزها هوا گرم شد و دید که دوستانش تبدیل به بخار شده و به آسمان میروند. طولی نکشید که خودش نیز به بخار تبدیل شد و به آسمان رفت. در آسمان او و دوستانش در یک ابر بزرگ جمع شده بودند که ناگهان با ابر دیگری محکم برخورد کردند. دانهی برف در ابتدا فکر میکرد که به قطرههای باران تبدیل شدهاست. اما در لحظه فرودش به زمین هوا آنقدر سرد شد که تمامی قطرات باران یخ زدند. دانههای یخ زده که حالا برف شده بودند، در نهایت برسر مردم تبریز باریدند. او و هرکدام از دوستانش یک منطقه را زیبا کردند. این دانه برف داشت برسر یک پسر بدجنس فرود میآمد که از خدا خواست او را به جایی دیگر ببرد.
کتاب صوتی دانهی برف در سال 1399 توسط انتشارات آوا خورشید منتشر شدهاست. گویندهی این کتاب صوتی پیام دهکردی است. شما میتوانید کتاب صوتی دانهی برف به قلم صمد بهرنگی، صدای پیام دهکردی و انتشارات آوا خورشید را از همین صفحه در فیدیبو دانلود و تهیه کنید.
پیام نادر دهکردی، با نام پیام دهکردی در ایران شناخته میشود. او متولد بیستمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۶ است. دهکردی در شهر زیبای شهرکرد چشم به جهان گشود. دهکردی مدرک کارشناسی در رشتهی ادبیات نمایشی از دانشگاه آزاد اسلامی اراک را دارد. پس از دریافت مدرک کارشناسی او به تهران مهاجرت کرد. پس از مهاجرت به ادامه تحصیل در رشتهی تئاتر در دانشگاه تهران پرداخت. پیام دهکردی در زمینههای مختلف هنری مانند بازیگری تلویزیون و سینما، بازیگری در تئاتر، کارگردانی و گویندگی کتاب صوتی فعالیت دارد. از فعالیتهای این هنرمند در زمینهی تئاتر میتوان به افسون معبد سوخته، کرگدن، میبوسمت و اشک، مرگ فروشنده و ... اشاره کرد. از فیلمهای سینمایی و تلوزیونی دهکردی باید از جیب بر خیابان جنوبی، در همین نزدیکی، یک بوس کوچولو، باغ بلور، شهریار، هوش سیاه ۲، گذر از رنجها، گاندو و .... نام برد.
پیام دهکردی یکی از بهترین گویندگان ایران است. او موسس و مدیر مسئول موسسهی فرهنگی و هنری امید پیام دهکردی است. حوزه فعالیت این موسسه آموزش فن بیان، گوبندگی و بازیگری است. پیام دهکردی تاکنون جوایز بسباری از جمله جایزه فعالترین بازیگر تئاتر، بهترین بازیگر مرد سال تئاتر و ... بدست آوردهاست. او گوینده بسیاری از کتابها مانند یوزپلنگانی که با من دویدهاند، عادت، دانهی برف، بینام، بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری، من آن توام، نامههای عاشقانهی یک پیامبر، بار دیگر شهری ک دوست میداشتم، یک عاشقانهی آرام و چهل نامه کوتاه به همسرم بودهاست. کتابهای نام برده در فیدیبو موجود هستند.
صمد بهرنگی یکی از داستان نویسنان خوب ایرانی است. این دوست از دست رفتهی بچهها در سال 1318 در شهر شهریار، تبریز به دنیا آمد. بهرنگی از دوران کودکی علاقه بسیاری به داستانهای اصیل ایرانی به ویژه داستانهای آذربایجانی داشت. او دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشتهاست. پدرش مرد تنگ دستی بود که، مجبور شد برای کار به باکو برود. اما این مسئله باعث نشد که بهرنگی از درس و تحصیل جا بماند. او پس از اتمام دوران مدرسه وارد دانشسرای عالی پسران تبریز شد. او در همان سالهای تحصیل داستانهای خندهداری را بروی روزنامه دیواری دانشسرا مینوشت. در سال 1336 همزمان با فارغ التحصیلی از دانشسرا، مقالهها و داستانهای طنز او در روزنامهی توفیق منتشر شد. بهرنگی پس از فارغ التحصیلی، آموزگار شد. او در زمان آموزگاری، به ادامه تحصیل در رشتهی ادبیات و زبانهای انگلیسی دانشگاه ادبیات فارسی و زبانهای خارجی تبریز پرداخت. صمد بهرنگی یکی از کسانی بود که تمام تلاش خود را برای عمومی سازی سواد، انجام داد. او به همراه بسیاری از نخبگان مانند لیلی ایمن، معصومه سهراب، توران میرهادی، پرویز خانلری و ... سپاه دانش را تاسیس کرد. سپاه دانش جمعی از دانش آموختگان بود که وظیفه سودآموزی به تمامی کودکان، نوجوانان و حتی بزرگسالان روستاها را داشتند. بهرنگی اولین کتاب داستان خود را در سال 1339 به نام «عادت» منتشر کرد. او با بسیاری از داستانهایش اعتراضات و یا حمایتهای سیاسی خود را نشان میداد. بسیاری از افراد معتقد هستند که داستان ماهی سیاه کوچولو و الدوز و کلاغهایش در حمایت از جنبش سیاسی فذاییان خلق نوشته شدهاست. بهرنگی به واسطهی تحصیلات خود، مترجم بسیاری از کتابها مانند خرابکار، ما الاغها . کلاغ سیاهه بودهاست. از دیگر آثار این نویسنده میتوان به تلخون، افسانه محبت، بیست و چهار ساعت خواب و بیداری، افسانههای آذربایجان ترکی، الدوز و کلاغها و ... اشاره کرد. در کمال ناباوری صمد بهرنگی در سال 1347 در زمانی که تنها 29 سال داشت، درگذشت. درمورد مرگ او شایعات بسیاری وجود دارد. علت مرگ بهرنگی در واقع غرق شدن در رود ارس بود. صمد بهرنگی تا آخر عمر یک معلم و دوست خوب کودکان ایرانی بود. هیچگاه نمیتوان تلاشهای او برای زنده نگهداشتن داستان آذربایجانی را از یاد برد.
من از شوق زمين دل تو دلم نبود. مدتي گذشت. ما همه نيمي آب بوديم و نيمي بخار. داشتيم باران ميشديم. ناگهان هوا چنان سرد شد كه من لرزيدم و همه لرزيدند. به دور و برم نگاه كردم. به يكي گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمين، آنجا كه ما هستيم، زمستان است. البته در جاهاي ديگر ممكن است هوا گرم باشد. اين سرماي ناگهاني ديگر نميگذارد ما باران شويم. نگاه كن! من دارم برف ميشوم. تو خودت هم...
رفيقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمين. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ي ديگر هم يكي پس از ديگري برف شديم و بر زمين باريديم.
وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم. مثل پرکاه پرواز می کردم. سرما را هم نمیفهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص میکردیم و پایین میآمدیم.
وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهر تبریز میافتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا میدیدم که بچهای دارد سگی را با دگنک میزند و سگ زوزه میکشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچهای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ...
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 5.۸۶ مگابایت |
مدت زمان | ۰۶:۲۳ |
نویسنده | صمد بهرنگی |
راوی | پیام دهکردی |
ناشر |