عصر پاییز بود. هوا نسبتاً سرد شده بود و طبیعت داشت رفته رفته بی روح میشد. دلم دوباره مثل همیشه هوایش را کرد و دلتنگش شدم وقتی به او زنگ زدم جوابی نداد. یک ماه از هومن بیخبر بودم سراغش را از زمین و زمان میگرفتم، ولی همه در کمال تأسف میگفتند: «بیخبریم!» حتی خانوادهی خود هومن هم از او بیاطلاع بودند. هومن همیشه با مهربانیهایش حرصم را درمیآورد. دوست داشتم وقتی سر دندهی لج میافتادم و لجبازی میکردم سرم داد بکشد و یا... ولی باز طبق معمول لبخندی نثارم میکرد و از علاقهی قلبیاش به من حرف میزد. حرفهایش دلنشین بود و به من آرامش خاصی میداد. خنده هرگز از روی لبانِ نازکش محو نمیشد. گاهی هم با خندههایش حرصم میداد. نمیدانم شاید از این جهت بود که خیلی دوستش داشتم و مدام پیشِ خندهها و مهربانیهایش کم میآوردم. حتی در مقابل صبور بودن و از خود گذشتگیاش. با این که دوستش داشتم، ولی هرگز از علاقهی قلبیام نسبت به خودش حرفی نمیزدم، اما او بر خلافِ من.
روزی که خواستگاریام آمد، یادم هست. وقتی نگاهش کردم از نگاهش خواندم که متفاوتتر از بقیه است. خیلی چیزها داشت که من باید ستایشگر آن میشدم. با این که قصد ازدواج نداشتم و کسی در زندگیام نبود، در یک نگاه فهمیدم نیمهی گمشدهی خود من است که بعد مدت ها به راحتی پیدایش کردهام. همه چیز خیلی به سرعت گذشت و من و هومن به خوبی و خوشی به عقد هم درآمدیم. او مدام از آیندهای حرف میزد که هر دو در آن بودیم، ولی هومن در آن تیره و تار به نظر میرسید مثلِ یک سایه.