اَردال اُز رمانی نوشت که نامش «زخمی» است. او در این رمان، زندانی را به تصویر میکشد و شخصی را که در شکنجهگاهها شکنجه میشود و یک سیاسی است.
در این رمان، کسانی وجود دارند که شکنجهگراند. اَردال اُز این شکنجهگران را به گونهای به تصویر میکشد که واقعیتِ بیرون در برابر آن رنگ میبازد. شکنجهگران اَردال اُز همچون دندانههای یک چرخدنده مشابه یکدیگراند. با اینکه یکی بور و یکی سبزه و یکی دارای سر طاس است، اما همگی مانند دندانههای چرخدنده شبیه هماند. خوب و بد و مهربان و نامهربان در میان نیست. آنها همه ابزاراند... به ندرت میتوان دید که یکی از آنان ذرّهای از احساس انسانی از خود به نمایش بگذارد. اما تا چه اندازه میتوان این ذرّه را جدی گرفت و به حساب آورد؛ این چه مقدار از انسانیت است.
اَردال اُز در رمان خود زنی را به تصویر میکشد که همانجا، آنجا که پس از فلک کردنِ شخصیت رمان، اورا برای فرونشاندن آماس کف پاهای زخمیاش روی آب شور راه میبرند، کار میکند؛ همچون کسی که از هرگونه حسی تهی است و کمترین تکان اضافی ندارد. او چون ماشینی خونِ کفِ اتاق را پاک و پاکیزه میکند؛ بیهیچ حسی در صورت و بیهیچ جنبشی در پیکر. در بین این جماعت، تنها همین زن چنین به نظر میآید. گویی درون او متلاطم است. اَردال اُز درون متلاطم این زن را باکلمات و جملات رمانش بازگو نمیکند. زن، تنها خون و کفِ زمین را پاک میکند، همانجا، به همان شکل، با این حال، چگونه و از چه طریق به توفان درونی او پی میبریم؟ نمیدانم، شاید این حسّی است که من به او نسبت میدهم. امّا گمان نمیکنم این حسّ صرفا به دریافت شخصی من مربوط و محدود باشد. شاید این از ویژگیهای یک هنر شاخص و والاست که در آن بدون کلام سخن گفته میشود. شادیها و خشمهای عظیم نیز چنیناند. عظمت آنها را نه در سخن، که در جنبش و حرکت میتوان مشاهده کرد. هم از اینرو، دوست داشتنیترین شخصیتِ رمانِ اَردال اُز، همان زنی است که همانجا به همان شکل و با درونی متلاطم ایستاده است و باران لعنتش را برسر شکنجهگران سرازیر میکند و چونان دشنهای دل ما را میخراشد. نمیدانم آیا کسان دیگری نیز تأثیر مشابه را تجربه میکنند یا نه. دلم میخواهد این را از تک تک آنها بپرسم.