جمیله حکایتِ معصوم و روایت مغمومِ یک عشق ممنوع است.
جمیله شعری ست که در ذهن چنگیز آیتماتُف اتفاق افتاده است.
عشقی ممنوع و دور از قراردادهای اجتماعی و روز مره که معصومانه در ورق ورق کتاب رخنه کرده است. اندیشهات را به چالش میکشد. آنگونه که معنای پاکی و ناپاکی - خوبی و بدی - عشق ونفرت - آواز و سکوت - در هم میآمیزد. میبینی که ناپاکی آن روی سکهی پاکی ست و سکوت را از آن سویش که بنگری، آواز است.
در کانون ماجرا جمیله، دختر جوان قرقیزی، قرار دارد که همسر دوستنداشتنیاش، صادق،در ارتش شوروی خدمت میکند. راوی مستقیم داستان، سعید، برادر ناتنی و پانزده ساله صادق، است که زن برادرش را میستاید و خود را حامی و مدافع او میشمرد. جمیله با دیگر زنان جوان روستا فرق دارد، خودآگاه،خودرأی و گاه نیز گستاخ است و به هیچوجه حاضر نیست خود را فقط یک مخلوق آماده به خدمت بداند لذا کارهای سخت را به شوهرش وامیگذارد. جمیله همیشه میداند چطور پسرکهای سمج را از سر خود باز کند تا اینکه دانیار خجالتی و رؤیایی، که از جنگ بازگشته و نقطه مقابل مردمانی است که زنها شیفته آنها میشوند، قلب او را میرباید. جمیله با او میگریزد و به این ترتیب، خود را نه فقط از پیوندهای سنتی مرسوم، بلکه از همه قید و بندها آزاد میکند. تنها کسی که او را به خاطر این عمل نکوهش نمیکند، سعید جوان است که نقاش میشود و این زوج نامشروع را از ذهن به تصویر میکشد: «جمیله برو، از هیچچیز پشیمان نشو، تو سعادت دشوار خود را یافتهای... من هر دو شما را میبینم و صدای دانیار را میشنوم، او مرا به حرکت فرامیخواند. من از میان جلگهها به خیمه خود میروم، آنجا رنگهای تازه مییابم، در هریک از تابلوهایم، ترانه دانیار مترنم میشود و قلب جمیله میتپد.»
خط داستان جذابیت چندانی نداره یک روایت ساده ست که خوب بیان میشه. خوانش کتاب اصلا خوب نیست صرفا روخوانی کردن کتاب رو.چون کوتاه بود من تا آخر گوش دادم وگرنه ولش میکردم همون اوایل داستان