این کتاب در اصل بخشی از تمهیدی بود برای نگارش رسالهی دکتریام در رشتهی فلسفهی آموزش. پرسش اصلی من در آن رساله این بود که آدمیان چرا و چگونه زبان میآموزند. تأمل در موضوع و پرسش زبانآموزی، بیدرنگ مرا به این پرسش رهنمون کرد: آدمیان چرا و چگونه زبان را «به کار میبرند»؟ گرچه پیشاپیش میدانستم که فلسفهی سدهی بیستم سخنهای بسیاری دربارهی زبان دارد، اما در چگونگی برقراری نسبت میان حوزههای «فلسفهی زبان» و «آموزش زبان» درمانده بودم؛ زیرا به نحوی شهودی حس میکردم میان این دو حوزه باید نسبتی برقرار باشد، یا دستکم نسبتی برقرار سازیم، تا بتوان پدیدهی شگرف زبانآموزی را توضیح داد. پس در گام نخست کوشیدم در نظریههای آموزش زبان غور کنم و دریابم متخصصان این حوزه چگونه زبانآموزی را توضیح میدهند. در خلال این کوشش دریافتم که «نظریهی آموزش زبان» حوزهی میانرشتهای گستردهای است که پیوندهای تنگاتنگی با حوزههای زبانشناسی، روانشناسی و جامعهشناسی دارد، و کیست که نداند این حوزههای رشتهای نیز در جای خود به فلسفه پیوند خوردهاند. ردگیری رشتهی پیونددهندهی این حوزهها مرا به هابرماس رساند، به ویژه آنکه برخی از مهمترین و تازهترین نظریههای آموزش زبان ارجاعات و اشارات پررنگ و پرمعنایی به هابرماس میدادند. هر چه بیشتر در نظریههای آموزش زبان غور میکردم، بیشتر درمییافتم که نمیتوان از هابرماس به سادگی گذر کرد. رفتهرفته به این نتیجه رسیدم آن دسته از نظریههای آموزش زبان که به نوعی به اندیشههای هابرماس استناد میکنند، در توضیح نسبت میان اندیشههای او و مسألهی زبانآموزی مرا چندان قانع نمیکنند. گویی گامهای نظری بیشتری باید برداشته میشد تا این نسبت را بتوان استوارتر برقرار کرد. نمونهی آشکار این کاستی را در تبیین نسبت میان کاربردشناسی تجربی (آن گونه که در زبانشناسی و نظریههای متأخر آموزش زبان یافت میشود) و کاربردشناسی جهانی (آن گونه که هابرماس صورتبندی کرده است) پیدا کردم، هرچند که خود هابرماس نظریهی کاربردشناسی جهانی را به قصد همبهرگی در نظریهی آموزش زبان صورتبندی نکرده است. اینجا بود که دریافتم برای جبران چنین کاستیهایی، ناچارم خود دست به کار شوم و بکوشم از درون اندیشههای هابرماس دربارهی زبان دلالتهای استوارتری را برای بهرهگیری در توضیح مسألهی زبانآموزی برکشم. برای این کار باید بسیار جدیتر و متمرکزتر از پیش به هابرماس میپرداختم. پس پروژهی خوانش هابرماس را با این پرسشها آغاز کردم: آیا میتوان از میان طیف گستردهی درونمایههای موجود در اندیشهی هابرماس، محوری زبانشناسانه را برجسته کرد به گونهای که بتوان دیگر درونمایههای اندیشهی او را پیرامون آن محور زبانشناسانه فهم کرد و سامان داد؟ اگر آری، آن محور زبانشناسانه چه ویژگیهایی دارد و چگونه در بطن جریان کلی فلسفهی زبان در سدهی بیستم جای میگیرد؟ چرا هابرماس ضروری دید که به بررسی زبان روی آورد و چگونه از پژوهشهایش دربارهی زبان در تدوین نظریههای فلسفی و اجتماعیاش بهره گرفت؟
کوتاه سخن آنکه این کتاب حاصل تلاشهایم برای یافتن پاسخ این پرسشها و فهم اندیشههای هابرماس با محوریت فلسفهی زبان و زبانشناسی است. کوشیدهام خوانشی از هابرماس به دست دهم که بتواند در فهم دیگر درونمایههای اندیشهی او سودمند باشد. به هیچ رو مدعی نیستم که همه یا بسیاری از جوانب و زوایای اندیشهی فلسفی و اجتماعی هابرماس را پوشش دادهام. اما این ادعا را دارم که توانستهام هستهای را در کارهای او تشریح کنم که تا کنون به ویژه در ایران توجهی شایسته بدان نشده است. از همین رو، با وجود ترجمهها و تألیفاتی که در ایران از هابرماس و دربارهی هابرماس منتشر شده است، بر این گمانم که هنوز شناخت چندان معتبر و منسجمی از او در ایران وجود ندارد. حتی میتوانم بگویم که بیشتر ترجمهها از هابرماس یا دربارهی او، به سبب غفلت از هستهی زبانشناسانهی اندیشههای او، چندان دقیق و ازاینرو راهگشا نبوده است. معدود تألیفات موجود در ایران نیز به طریق اولی از همین کاستی رنج میبرند.