«بر سنگفرش خیس شانزهلیزه» رمانی اجتماعی و عاشقانه است که توانسته کلیشههای داستانهای مدرن و آپارتمانی را کنار بزند و داستان متفاوتی خلق کند. «مولود قضات» با نوشتن این کتاب توانسته هم طیف گستردهی مخاطبان عام را با خود همراه کند و هم نظر مثبت خوانندگان سختگیر را به خود جلب کند.
«شیدا» دختری است که در خانوادهای پرجمعیت و مذهبی زندگی میکند. او از کودکی همیشه پای مراسم مذهبی و روضههای مادرش بوده و حالا خودش به جایی رسیده که از سوی یکی از مراکز مذهبی باید به فرانسه برود و مبلغ اسلام شود. ورود شیدا به دنیای جادویی و اغواگر پاریس آغاز فصل جدیدی از زندگی او میشود. دنیا دیگر فقط به روضه و سخنرانی ختم نمیشود. آن بیرون زندگی دیگری در جریان است، جریانی که دنیای شیدای جوان را زیر و رو میکند.
این کتاب ساختار جالبی دارد. داستان در هجده فصل تعریف میشود و نویسنده فقط برای فصل اول نام انتخاب کرده است: «بیگمان خدا هم گریه خواهد کرد بر رنجهای بشر و کیست که نداند رنج چیست». این عنوان طولانی معنای عمیق پیام نویسنده در این کتاب را آنقدر خوب و واضح بیان میکند که انگار دیگر لازم نیست فصلهای بعدی نام و نشانی داشته باشند.
آدمهای این داستان کسانی هستند که همین گوشه و کنارها زندگی میکنند. آرام و بیصدا، بدون این دیده یا شنیده شوند، میروند و میآیند. جنگ دنیای مدرن و سنتی از این آدمها پوستههایی ساخته که درونشان پر است از احساسات و افکار متناقض. مرزهای سنت و مدرنیته هرچند کمرنگ، هنوز هم این آدمها را در طبقات متفاوتی قرار میدهد. اشتیاق به زندگی پر از رفاه و امکانات و سودای زندگی در غرب، در کنار امید به داشتن خانوادهای گرم و صمیمی در همین کوچهپسکوچههای تهران، چیزی است که قهرمانان این کتاب را روز به روز بیشتر از هم دور میکند.
نمادهای مذهبی در موقعیتهای مختلف زندگی روزمره و مسائلی که ممکن است این دسته از افراد با آن سروکار داشته باشند، به خوبی در این کتاب نشان داده شده است. لحظهای که شیدا با چادر و حجاب در فرودگاه شارل دوگل پاریس منتظر بررسی مدارکش است، مامور باجه با نوعی دلخوری و کلافگی سعی میکند چهرهی محجب شیدا را با پاسپورتش تطبیق دهد. تا جایی که سر تکان میدهد و میگوید «ایران». شیدا با این که خیلی تلاش کرده تا زبان انگلیسی و فرانسوی یاد بگیرد، در چنین لحظاتی همه چیز را از یاد میبرد و پاسخهای نامربوطی به مرد متصدی میدهد. و این تازه آغاز ماجراهایی است که روی تازهای از زندگی و دنیا را به شیدا نشان میدهد. ماجراها گاهی در ایران و تهران و گاهی در فرانسه و پاریس اتفاق میافتد. تقابل فرهنگی، اجتماعی و مذهبی، در این کتاب آنقدر شدید است که هر خوانندهی هوشیاری را به فکر فرو میبرد.
بر سنگفرش خیس شانزهلیزه کتابی روان و خوشخوان است. گفتوگوهای کتاب خیلی نزدیک به حرفهای طبیعی زندگی مردم کمدست و پایین شهر نوشته شده است. داستان از همان ابتدا ناگهانی و خونین شروع میشود و ارتباط و فضای ملتهب و تبآلود بین افراد خود را به مخاطب نشان میدهد. پایانبندی هم غافلگیر کننده و با وجود دردناک بودن، منطقی است. داستان این کتاب در فضایی امروزی اتفاق میافتد و مکانها و اتفاقات ملموس و آشنا هستند. شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد و نویسنده توانسته به خوبی به این افراد هویت بدهد. شجاعی چندان اصراری روی استفاده از ادبیات فاخر و سنگین ندارد. او داستانش را با استفاده از همان کلمات ساده، خیلی خوب ساخته و پرداخته است. توصیفات نویسنده از افراد، مکانها و اتفاقات چندان ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. همانقدر که ماجرای کتاب را جلوی چشم مخاطب زنده کند و او را به دل داستان بکشاند، برای شرح حال و توصیفات داستان کافی است. قضات با نوشتن این کتاب ثابت کرده که از دغدغههای جوانان و نوجوانان همانقدر آگاهی دارد که از سیستمهای خانوادگی و مسائل اجتماعی جامعهی امروز در ایران.
قضات نویسندهی ایرانی متولد سال 44 است. اولین کتاب این نویسنده «دریای خاکستری» نام دارد که در سال 94 منتشر شده است. قضات با انتشار کتاب دومش نشان داد که در نوشتههایش دنبال چیزی فراتر از تیراژ بالا و تسخیر ویترین کتابفروشیهاست. او درک عمیقی از وضعیت زندگی مردم و درگیریهای آنها دارد. از نسل جنگزدهی دههی شصت گرفته تا جوانان امروز و تقابل سنت و مدرنیته. کتاب بر سنگفرش خیس شانزهلیزه در سال 98 در نشر چشمه منتشر شده است.
پدر خُلقش سرجا نبود. شیدا از بالای سرش که رد شد، دست کشید تو موی زبر و نامرتبش. سر بالا نکرد نگاهش کند. بعد بیمقدمه گفت «کو نمکدانتان؟ » شیدا نشست کنار بنیامین. نمکدان گلسرخی را از تو سفره برداشت و گذاشت یک وجب جلوتر. بنیامین لقمه را تُف کرد و صورتش را لای چینهای دامن ماهرخ قایم کرد.
ماهرخ گفت «عمه شیدا، یککم بکش آنور، بِنی جایش باز بشود».
شیدا لبهایش را کج کرد و ادا درآورد. بنیامین بیشتر اخم کرد. ماهرخ یک تکه نان برداشته بود و با سر ناخن ریزریز میکرد، انگار که دانهی کفتر.
پدر گفت «آبتان کو؟» زل زده بود به ماهرخ.
ماهرخ بنیامین را از روی پاش سُراند و نشاند. شیدا نیمخیز شد. ماهرخ ندیدش یا نخواست ببیندش. رفت سمت آشپزخانه.
پدر گفت «گفتم نگذار با لهراسبیها سرشاخ شود، نگفتم؟ پارسال هم گفته بودم نشود رانندهی لهراسبیها. حالا هم لگد زده به همه چیز و یک ماه است بیکار است!» صداش عجیب بلند بود.
ماهرخ با پارچ آب برگشت. دوزانو نشست و لیوان را پُر کرد.
مادر گفت «آن موقع میخواست زنش لباس خارجی بپوشد».
پدر جواب داد «میگوید پدرزنم گفته بیا برو جنس ببر جبهه. الآن جبهه هست؟ جنگ هست؟»
مادر گفت «جنگ نیست، مین که هست! خبر داری چند تا ماشین تا حالا روی مین ترکیدهاند، هیچ کجا هم حساب نشده!»
ماهرخ لیوان آب را گذاشت جلو پدر، دامنش را جمع کرد و نشست.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۹۲ مگابایت |
تعداد صفحات | 287 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۹:۳۴:۰۰ |
نویسنده | مولود قضات |
ناشر | نشر چشمه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۸/۰۷/۰۱ |
قیمت ارزی | 5.۵ دلار |
قیمت چاپی | 45,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
قصه بسیار جالبی بود از موضوعاتی که کمتر درباره شان نوشته میشود. روایت یک درد بی دوا که عمری با تو همراه و همسفر است و حتی اگر نخواهی هم، سرمای حضورش را همیشه و همه جا حس می کنی. لحن راوی بسیار صمیمانه و باورپذی ر است و پرداخت شخصیت ها بسیار عمیق و واقع گرایانه امیدوارم این دست داستان ها و داستان نویس ها روز به روز بیشتر شوند تا سطح دانش و سلیقه خوانندگان رمان را بالاتر ببرند.
ابتدا و انتهای کتاب خوب و پرکشش بود ولی اواسط کتاب خسته کننده .
سیاه بود