عصر اسفند بود و هوا سوز کمی داشت. اما بوی بهار میآمد و برگهای نورس بر درختها دیده میشدند. مادر ماشین را پارک کرد. نگار کنار جوی ایستاده بود تا مادر پیاده شود. حواسش به کلاغی پرت شد که بالای درخت چنار قوز کرده بود. خندهاش گرفته بود که مادر به ویترین مغازه اشاره کرد.
ـ ببین! اونجاست. اون مغازه رو میگم.
نگار به سمت مغازه رفت اما برگشت و بالای چنار را نگاه کرد. کلاغ رفته بود.
مادر لابهلای میزهایی که با ظرفهای مختلف پر شده بودند میچرخید و سرش را تکان میداد. بعد ایستاد و به یک میز که چند ظرف ملامین روی آن چیده شده بود اشاره کرد.
ـ اصلاً فکر نمیکردم یه روزی توی قصر سوزان، پلاستیک ببینم.
نگار به ظرفها خیره شده بود که مرد فروشنده نزدیک شد. گویا صحبت مادر را شنیده بود.
ـ خ"ب جنگه دیگه. مردم تمایلی به ظرفهای تزئینی ندارند. روحیهشون خرابه. ممکنه اصلاً مغازه رو تعطیل کنم. مردم نگران زنده بودنشونن، نگران خونوادههاشون. وقتی مملکت در حال ویران شدنه که کسی شکستنی نگه نمیداره.
ـ اما هزاران ساله که ما نوروزو جشن میگیریم. تو همین مملکت. مغولها و ترکها و اقوام دیگهای که به ما تاختند نتونستند اصالتها رو از ما بگیرند. هیچکس نمیتونه. تو همین مملکت تو هر شرایطی میلیونها سفره هفتسین چیده میشه. تو ظروف گِلی و سفالی و بلور و فلزی و.... منم برای همین اومدم. ظرف خوشگل هفتسین چی دارید؟
فروشنده لبخندی تحسینآمیز زد.
ـ اون پیالههای کریستال خوبه؟
مادر نگاهی کرد و لبهایش را ورچید.
ـ از اینها پارسال بردم. امسال یه چیز جدید میخواستم.
پیرمرد سری با افسوس تکان داد و دستش را رو به ظرفها به صورت یک نیمدایره افقی حرکت داد.
ـ هرچی داریم همینهاست.
نگار به سمت در چرخید و به درخت نگاه کرد. مادر هم پشت سرش به راه افتاد.
ـ دیگه مملکت جای موندن نیست دخترم. باید خوب درس بخونی. باید بری. پیش خاله یا دایی یا حتی عمو. معلوم نیست میخوان به کجا برسند. نوید هم باید بره. قبل از اینکه ممنوع الخروج بشه. بابا خیلی بیخیاله. نوید مثل تو درسخون نیست. شاید کنکور قبول نشه و ببرنش سربازی. ببرنش جنگ. خیلی وحشتناکه.
سوار ماشین که شدند نگار به مادر نگاهی انداخت.
ـ اما همینکه ما میتونیم این گوشه کشور به فکر خرید هفتسین باشیم به خاطر اونهاییه که تو مرز میجنگن. از همکلاسیهای منم...
ـ اوه بله. همین جوونا رو شستشوی مغزی میدن. دلشون نازکه. احساساتی میشن. میرن و افقی برمیگردن.
نگار به ردیف درختهایی که تندتند رد میشدند نگاه میکرد. درختهایی که کمکم به رنگ سبز در میآمدند. وسط میدان یک کوزه بزرگ گذاشته بودند که از آن آب میآمد. اما آبش قرمز بود. رنگ فوارهها هم قرمز شده بود.
ـ مامانجون بیا ظرف سفال بگیریم. خودم رنگشون میکنم. بذار امسال یک سفره سنتی داشته باشیم.
ـ آخه اون که قیمتی نداره.
ـ آره قیمتی نیست اما میتونه خوشگل باشه.
مادر لبها را جمع کرد و چیزی نگفت.
ـ منو برسون خونه عمه. دلم براش تنگ شده میخوام ببینمش.
مادر سری تکان داد و گفت: «باشه. منم یک چرخ دیگه میزنم و میرم شرکت. شب میام دنبالت.»
عمه نگار را سخت در آغوش گرفت. نگار شروع به پرحرفی کرد و عمه همانطور که کارهایش را میکرد و با تحسین نگاه میکرد و سرش را تکان میداد و نگار باز حرف میزد. از سفرش میگفت. از دعای کمیل، از مردم آنجا، از مرمت دیوار.
عمه ظرف میوه را روی میز گذاشت و به سمت نگار آمد. دستش را روی گونه نگار گذاشت.
ـ سرخ شدی عمه. چقدر با حرارت حرف میزنی. گونهات گلانداخته. خیلی تاثیرگذار بوده.