خیلی از صندلیهای هواپیما هنوز خالی بود. مسافرها توی راهرو در صف ایستاده بودند منتظر تا جلوییها صندلیشان را پیدا کنند و با کشو بالای آن کلنجار بروند و بستهها و ساکشان را در آن جا دهند و بعد بنشینند سر جایشان و راه برای پشت سریها باز شود. بیشتر مسافرها افغان بودند. مردان جوان و تنها که لابد در ایران کار میکردند و حالا داشتند برمیگشتند کابل پیش خانوادهشان. دو سهتا زن هم بودند. بچههای کوچکشان را سفت بغل گرفته بودند و به شمارهی صندلیها نگاه میکردند و چادرشان را که عقب میرفت با دست پیش میکشیدند. مثل ایرانیها چادر مشکی سر کرده بودند. وقتی روی صندلیام نشستم مهماندار آمد طرفم و گفت: «سلام.» بعد به زن و مرد افغانی که کنار من نشسته بودند نگاه کرد.
«میخواید جاتون رو عوض کنید؟»
زن و مرد هر دو باهم نگاهم کردند. با لحن جدی گفتم: «نه مرسی. جام خوبه.» بعد لبخند زدم. شاید کمی تند جوابش را داده بودم. خواسته بود بهم لطف کند و نگذارد زیادی نزدیک افغانها بنشینم. لابد اگر یک اروپایی هم کنار یک ایرانی در هواپیما بنشیند، مهماندار اروپایی از او میپرسد میخواهد جایش را عوض کند یا نه. به زن که روی صندلی بغلدست من نشسته بود لبخند زدم. با خجالت خندید و نگاهش را برگرداند. روپوش تنش بود و روسریاش را محکم زیر چانه گره زده بود. مرد روی آن یکی صندلی، آنطرفِ زن نشسته بود و سرش پایین بود. لباس افغانی پوشیده بود. زن گاهی سرش را میبرد سمت او و آنقدر آهسته که نمیتوانستم بشنوم بهش چیزی میگفت. بعد زیرچشمی به من نگاه میکرد. لابد از من به مرد میگفت. شاید دلش میخواست با من حرف بزند و رویش نمیشد.
از پنجرهی هواپیما به آسفالت باند فرودگاه نگاه کردم. دلم میخواست زودتر بلندگو خشی میکرد و یک صدا که زیاد مفهوم نبود میگفت با سلام و درود بر مسافران عزیز، یا شاید مسافران گرامی، داریم پرواز میکنیم. کمربندها را ببندید. بعد یکی میایستاد جلو و یک ماسک میگذاشت جلوِ دماغ و دهانش و دوباره برمیداشت و با دست اشاره میکرد به درهای خروج اضطراری که بعد از اینهمه سفر هنوز نفهمیده بودم کجای هواپیما بود. آخر اگر هواپیما بیفتد کدام ماسک و در میتواند آدم را نجات دهد. نمیدانم دیگر این اداها برای چیست. بعد خلبان حرف میزد: «صبحبهخیر»، نه، «عصربهخیر.» حالا صبح نبود. ما در ارتفاع نمیدانم چندهزارپایی پرواز میکنیم و اینجور و آنجور. در همهی پروازها اگر خلبان خوشصدا بود به حرفهاش گوش میدادم. نه که چیزیاش یادم بماند. اما اگر خوشصدا نبود یا بلندگو خشخش میکرد و صدا نامفهوم بود گوش نمیدادم. کاش زودتر بیایند حرفهاشان را بزنند تا بپریم و برویم. یا کاش هیچکدام حرف نزنند. آن وقت زودتر راه میافتیم. میدانستم همان آن که بپریم همهچیز همان پایین میماند. فرزاد را میگذارم همان جا روی باند فرودگاه و میروم کابل. سفر خوبیاش همین است. زمین را نگاه میکنی که هی میرود پایینتر و همهی آن چیزهایی که آزارت میدهد میمانَد آنجا و خودت میروی بالا. آن وقت من از تو شیشهی هواپیما فرزاد را میبینم که هی کوچکتر و کوچکتر میشود و من هی خوشحالتر و خوشحالتر. بس که بد بود. بس که تلخ بود.
از تهران به رئیس جدیدم ماتیو تلفن کرده بودم، سر تاریخ مأموریتم به کابل. بهم گفته بود: «خودت را آماده کن. داری جای سختی میآیی.» فکر کرده بودم کاش آنقدر سخت باشد که دیگر وقتِ فکر کردن به فرزاد را هیچ نداشته باشم. کاش به گوشش برسد رفتهام کابل. هیچ فکر نمیکرد یک روز بگذارمش و بروم.
مرد سرش را آورد جلو تا حرف که میزد نگاهم کند. خوشحال شدم. دیگر نمیتوانستم به فرزاد فکر کنم.
«کابل میان کوههاست. حتا باند فرودگاه هم بین دوتا کوه است. هواپیما باید روی شهر چرخ بزند تا از میان آنها روی باند بنشیند.»
ترس برم داشت اما فقط گفتم: «نمیدونستم.»
خندید. مثل اینکه فهمید ترسیدهام.
«بار اولتان است به کابل میروید؟»
«بله.»
اول بگم اصلا جنایی وپلیسی نیست واسم داستان از گفته خود کتاب است وهیچ به جنگ ارتباط ندارد ،در پس زمینه ممکن است باشد،خانمی ایرانی در یک اداره بین المللی در کابل شش ماهی قرار است کار کند وکل داستان دراین اداره وافرادش میگذرد.
5
دوست داشتمش.
گشتم ببینم نویسندهش کتاب دیگهای هم نوشته یا نه اما چیزی پیدا نکردم.
جنایی نیست و بر اساس تجربههای واقعی نویسنده نوشته شده.