شبی که آخرین پروندهی جنایی دورهی خدمتم را تکمیل میکردم، دستی به شانهام خورد. روی صندلی گردانم چرخیدم. مقتول پرونده بود که اعضای قطعهقطعهشدهی بدنش را ناشیانه سرهم کرده بود. صدای خفه و دورگهای از لای لبهای فشردهاش که آن را در حدقهی چشم راستش فرو کرده بود، بیرون زد و گفت: «مردونگی کن، این زن ما رو از خواب بیدارش کن.» مدتی گذشت تا از زل زدن به شمایل ویرانشدهاش دست بردارم. چرخیدم و نوار دوم اظهارات قاتل را توی پخش صوت گذاشتم.
«... هر تیکهش از یهجای شهر صدام میزنه. بهخدا به خودم نبود. اون خودش میگفت چیکار بکنم. همیشهی خدا حرفاشو گوش میدادم. گفت پاهاشو بندازم تو سطل زبالهای سر کوچهی اول خیابون رودکی. دستاشم گفت بذارم تو پارکی طرفای خیابون خزانه، زیر همون نیمکتی که خیلی وقتا اولای آشنایی نشسته بودیم روش و برام ترانه خونده بود. بقیهی تنشم هر جا که خودش میگفت میذاشتم؛ بغل یه حموم قدیمی، سر کوچهی یه مدرسه و پای دیوار خونهخرابهای که چندتا چینهی دیوارش هنوز باقی بود. آخرشم ازم خواست سرش رو ببرم بندازم تو رودخونهی فشم. گفت میدونه سختمه. گفت: اگه خاطرمو میخوای. نمیخواستم؟ به ارواح خاک بابام خاطرشو از همهی عالم...»
مقتول داشت هایهای گریه میکرد که برگشتم و گفتم: «تو که راحت شدی مرد! بیچاره منم که باید اشک بریزم با این اوضاع و احوال، نه تو.» انگار داد زده بودم که صدای زنم از اتاق بغلی بلند شد که داشت میگفت: «نیگا کن. دوباره داره با خودش حرف میزنه.»
دیدن مردهها و اختلاط کردن با آنها مرض تازهای بود که گرفتارش شده بودم. خیلی بهتر از زندهها مرا میفهمیدند و اگر درخواستی داشتند، میشد خیلی زود متقاعدشان کرد. یک دل سیر شنوای حرفهات بودند بیآنکه اهل بحثوجدل باشند. دروغ هم نمیگفتند. اما این یکسوی زندگی من بود که در سایه قرار داشت و تمام تلاشم این بود که از دیگران مخفیاش کنم. البته خودم خیلی خوب میدانستم مشکل از کجاست. مدتی بود که احساس یأس و بیهودگی میکردم. قرار بود تا پایان سال بازنشسته شوم و این یک بازنشستگی زودرس بود، چون تازه پنجاه و چهارساله شده بودم. هنوز شانههام شقورق و سینهام ستبر بود و خیلی زود بود به جمع پیرمردهای پارک ملحق شدن یا صبحها زنبیل بهدست گرفتن و سراغ خریدهای روزانه رفتن. لابد هفتهای یکبار هم با دفترچهی خواروبار مخصوص بازنشستهها، به فروشگاه ارتش رفتن و سراغ ارزاق ارزانقیمت را گرفتن. اصلاً اینها برایم قابل هضم نبود. از طرف دیگر عاقبت اغلب همکارهای بازنشستهی ادارهی آگاهی مثل عنوانهای درشت روزنامههای صبح جلو چشمم بود. بعضی به فاصلهی کمی بعد از بازنشستگی سکته کرده بودند و بقیه با انواع و اقسام بیماریها، مثل آلزایمر و پارکینسون و پروستات و دیابت و چهوچه به پیرهای دربهدر و زهواردررفتهای تبدیل شده بودند که گهگاه توی خیابان، مترو یا پارکها میدیدمشان و وقتی به چنگشان میافتادی، سرت را با گلایهها و بیمهریهای روزگار و گاهی هم اشارهای به گذشتههای پرافتخارشان بهدرد میآوردند. با همین فکرها بود که آن بخش مخفی زندگیام داشت سایهاش را روی بقیهی زندگیام پهن میکرد. شبها کابوس میدیدم و وقتی بیدار میشدم، سعی میکردم تکهتکههایی را که یادم مانده بود بههم وصل کنم. ولی هیچوقت نمیشد جمعشان کرد و نتیجهاش فقط میشد بیخوابیهای شبانه. اگر اشتباه نکنم دو هفته قبل بود که از همکار نزدیکم خواسته بودم بیسروصدا نگاهی به یکی از پروندههام بیندازد. داشتم قفل کشوِ میزم را با سنجاق و انبردست باز میکردم که آمد و پرسید: «دوباره کلید گم کردی؟» پرونده را انداخت روی میزم و با یک نچ کشیده گفت: «یهجای کار میلنگه.» من هم خواسته بودم همان جای لنگ را پیدا کند که گفت: «من نمیدونم، ولی یادت باشه گند قبلیت هنوز یاد رئیس هست.» باید اعتراف کنم شب نخوابیدنها کار خودش را کرده بود. اگر اشتباه نکنم این مربوط به چند روز قبل از دو هفتهی پیش بود. رئیسم گفته بود: «نمیفهمم، با این سابقه و فراستی که در شما سراغ دارم، چهطوری دوتا پرونده رو قاطی کردی؟» بار اولی بود که اینجوری بور میشدم. خندهکنان گفت: «از حق نگذریم، ترکیب هنرمندانهای هم بود!» و وقتی اتاق را ترک میکرد گفت: «میتونی بعد از بازنشستگی داستانهای جنایی بنویسی. پول خوبی هم توش هست.»
زنم هم چپوراست میگفت که تا قبل از بازنشسته شدن فکر کار دیگری باشم. راست هم میگفت. ما همینطوری داشتیم بهخاطر دو دخترمان و از سر عادت باهم زندگی میکردیم. پنج سالی میشد که هیچ رابطهای باهم نداشتیم و بعد از این هم اگر قرار بود خانهنشین بشوم، فقط عمر همدیگر را بیهوده کوتاه میکردیم.
مقتول داشت چشم چپش را فرو میکرد توی سوراخ ترقوهاش. گفتم: «جاش اونجا نیست.» همانطور که بادقت مشغول کارش بود، دوباره گفتم: «خیال نمیکنی سوراخ ترقوه برای جا دادن یک چشم زیادی گلوگشاد باشه؟»
گفت: «به تو مربوط نیست. فقط وقتی بمیری میفهمی دنیای ما چهقدر باهم فرق داره.» ازش دلجویی کردم، ولی دلم نیامد بهش دست بزنم. شبیه مجسمهی متفکری نشست لبهی تخت، با سر فروافتاده و دستی ستون پیشانی که نمیدانم در کدام پارک یا موزهای دیده بودم.
با دلخوری بچگانهای گفت: «سر یه عاشق دلشکسته که داد نمیزنن مرد حسابی.»
گفتم: «آره حق با توئه. تازگیها یهکمی زود جوش میآرم. حالا میگی چیکار کنیم؟»
گفت: «یهکمی هم به من مردهی مادرمرده گوش کن.»
خندهام گرفت، وقتی دیدم دستش را برعکس جا زده است.
گفتم: «معلوم میشه تو بچگی هیچوقت عروسکبازی نکردی!»