تیراد پنج سال بیشتر نداشت که پدرش او را به کشتی ناجی سپرد. مادر تیراد هنگام زایمان او مرده بود و پدر ماهیگیرش توانایی مراقبت از تیراد را نداشت. به خصوص که تیراد نمیتوانست شنا کند. هر وقت توی آب میافتاد، نفسش بند میآمد، سیاه و کبود میشد و مجبور بودند او را بیرون بکشند. حتی نمیتوانست بیش از حد حرکت کند، بدود و بپرد و از چیزی بالا برود. زور کمی داشت و نفس کمتر. از همان اول همه میدانستند به درد ماهیگیری، قایقرانی و غواصی نمیخورد. همین که موقع شنا نفس کم میآورد، او را در معرض خطر قرار میداد. پدر تیراد درمانده شده بود. پسرش برای هیچ کاری مناسب نبود و برای همیشه سربار کشتی باقی میماند. باید مینشست کنار پیرزنان و پیرمردان کشتی و در پختوپز و کارهای نظافتی به آنها کمک میکرد. حتی نمیشد بچهها را به او سپرد. اگر یکیشان خودش را به آب میزد، تیراد نمیتوانست او را بیرون بیاورد. پدر تیراد قصد داشت به یکی از کشتیهای کشاورزی نقلمکان کند. کشتیهای کشاورزی در حومهی هرلان بودند، خارج از محدودهی آکسان و برای رفتن به آنها باید خالکوبی دستش را پاک میکرد و از پیروی ناجی برمیگشت. حاضر بود همهی این کارها را برای اینکه پسرش آیندهی بهتری داشته باشد انجام دهد، اما بعید بود کشتیهای کشاورزی، برای کاری که بیش از همه متقاضی داشت، ماهیگیر بیتجربهای را بپذیرند که حتی زبان آنها را کامل نمیفهمید. با خود میگفت فعلاً که تیراد کمسنوسال است. بهتر است صبر کند تا تیراد بزرگتر شود و بعد اگر توانست پسرش را بهتنهایی به یکی از کشتیهای کشاورزی بفرستد. فکر این جدایی دلگیرش میکرد.
تیراد تنها یادگار همسرش بود. مادر تیراد، زنی جسور و نحیف بود که پابهپای او ماهیگیری میکرد. گاهی با خودش فکر میکرد چطور ممکن است تیراد از او و از مادرش بیارث مانده باشد؟ حتی شده بود به پاکدامنی زنش شک برده باشد، اما به این دست ظن و گمانها اجازه نداده بود بین او و تیراد فاصلهای بیندازد. کشتیشان هم آنقدر پرجمعیت نبود که اگر همسرش به او خیانت کرده باشد، از چشم و گوش پیرزنان فضول و زنان حسود کشتی پنهان مانده باشد. مادر تیراد را از بچگی میشناخت. عاشق دریا و قایق بود و اگر اجازه میدادند، ترجیح میداد شب را هم در قایق سر کند تا کشتی. از همان سفر ماهیگیری اول بود که به یکدیگر دلباخته بودند و بعد از اینکه گروه هفتنفرهی ماهیگیری، ماهیها را روی کشتی تخلیه کردند، ازدواجشان را به اهالی کشتی اعلام کرده بودند. یک سال بعد وقتی نطفهی تیراد در شکم مادرش شکل میگرفت، یکی از مبلغان ناجی به کشتی آنها رسیده بود و بالاخره آنها را طبق رسوم و فرامین ناجی، به عقد هم درآورده بود. مبلغ همانجا به مادر تیراد گوشزد کرده بود که از آن پس تا بعد از تولد نوزادش به دریا نزند و ماهیگیری را مدتی کنار بگذارد. میدانست با رجوع به فرامین ناجی نمیتوانست مانع ماهیگیری زن شود. به او هشدار داده بود امواج دریا و حرکات بدنی سنگین ماهیگیری ممکن است به جنینش آسیب بزند، اما مادر تیراد هم مثل دیگر دختران دریا، گوشش به این حرفها بدهکار نبود. پدر تیراد گاهی مرگ همسرش و مشکلات جسمی تیراد را به ماهیگیریهای سنگین اوایل بارداری او ربط میداد، اما این فکر و خیالها نه همسرش را به او بازمیگرداند و نه مشکل تیراد را حل میکرد. به جای همهی اینها سرش را به کار گرم کرده بود. کمتر به کشتی برمیگشت و حتی در بارانهای تند فصل باران، ماهیگیری میکرد. با این حال هیچگاه تیراد را به حال خودش رها نکرده بود و تمام مدتی که روی دریا مشغول ماهیگیری بود، به پسر کوچکش فکر میکرد و از جدایی او دلش فشرده میشد. پدر تیراد تصور نمیکرد خیلی زود از فرزندش جدا شود.