ریگستان(۲)، یکی از شگفتیهای معماری جهان است. در انتهای غربی یک میدان عظیمِ شش راه که از دروازههای کهن شهر شروع شده بودند به صورت هممرکز در ناف پایتخت با هم تلاقی میکردند. اینجا پایتخت الغ بیگ خان(۳)، منجم مشهور و نوهی تیمور لنگ فرمانروای مغولان، بود. نمای مستطیلی آن را ورودی قوس تیزهداری میشکافت که جناحین آن منارههای کلفت و کوتاهقد برافراشتهاند، همانا همچون توپهایی که آمادهاند مناجات مؤمنان را به آسمان [پرتاب کنند]، و ورودی که با گرهبندیهای مفتولی شاهوار آذینبندی شده است میدرخشد و جلوه میفروشد؛ این گُلآذینبندیها به رنگ سایهروشنهای آبی بر پسزمینهای به رنگ شنزار کمرنگ جای گرفته است که با آسمان آسیای مرکزی و خاک آن همخوان است. در همان ایام در سرزمینی دوردست در مغربزمین مردی وحشی به نام هنری پنجم، پادشاه انگلیس، در جنگ آجینکورت شمشیر میزد، درحالیکه اینجا در سمرقند خانِ خردمند و بزرگوار آن به تنِ خویش به طالبان علمْ ریاضیات و نجوم و فلسفه درس میداد. یکصد سال بعد، بابُر، مؤسس امپراتوری مغولان در هند، برای زیرنظر داشتنِ تحرکات دشمن، بام همین مدرسه را مرکز فرماندهی خود قرار داد.
و یکصد سال بعدتر، والی شهر، که نام پُرطمطراق سردار آلچین یالانگتوش بهادر داشت، فرمان بنای دو مدرسهی مشابه دیگر داد، یکی در سمت شمال و دیگری در مشرق میدان سنگفرش شهر، که البته قرار بود آذینبندیها متفاوت باشند. در دویست سالی که میان مدرسهی اول و مدرسههای همتراز آن فاصله میانداخت، سبک غالب رواج داشت. در بنای مرکزی که مجتمع مدرسه و مسجد هر دو است، گُلبوتههای سبز و زرد با هندسهی کریستالیِ کاشیکاریهای آن در هم تنیدهاند. اما این مدرسهی سوم است، مدرسهی شِردار که بیننده را غافلگیر میکند. بر سردرِ ورودی مدرسه چیزی است، نقش خارقالعادهای که در هیچ کجای جهان بر سردرِ هیچیک از بناهای دینی مسلمانان نمیبینید.
شِردار [یا شاید سِهردار] کلمهای است فارسی به معنای «ببردار.» بالای سردرِ هلالیِ عظیمی که محصلان از زیر آن عبور میکنند و از آفتاب سوزان میدان وارد فضای خنک و نیمهتاریک و آرام مدرسه میشوند، دو ببر مقارن هم نقش شدهاند که در مزرعهای پُرگل به دنبال دو گوزن هستند. بر پشت هر یک از ببرها خورشیدی که دارای حالت انسانی است دارد طلوع میکند، گرد بر گرد خورشید که بهوضوح طرح یک صورت مغولی است اشعههای زرین نور میتراوند. چه حیرتانگیز است وجود چنین نقشی بر سردرِ بنایی که وقف تربیت روحانیون دینی شده است که از تصویر کردن هر موجود زندهای بیزاری میجوید! این صحنه بیتردید مردمشناسِ مسلمان پاکستانیتبار ما را پریشان کرد، این مردمشناس گویندهی یک مجموعهی تلویزیونی دربارهی اسلام است که تهیهی آن ما و گروه تلویزیونی ما را به شهر سمرقند کشانده است.
وسط میدان مرد کوتاهقد و چهارشانهای ایستاده است که کفش ورزشی به پا و لباس سرمهایرنگ ملی و رسمی پاکستان یعنی شلوارکمیز به تن داشت. مرد که میان آنهمه شکوه و عظمتْ کوتولهی ناچیزی مینمود، سرش را بالا برد و به نقشهایی نگاه کرد که مایهی به خشم آمدن و مبهوت شدن او بود، به زهد او بیحرمتی شده بود. حالا چهطور شده است که چنین آذینی بر سردرِ یک بنای اسلامی آن هم مدرسهی علوم دینی نقش شده است؟ اسلام چنین تصاویری را مطلقاً منع کرده است. حتماً خطایی صورت گرفته است. بِپای محلی ما چنین توضیح میدهد که این بناها یکبار در دههی ۱۹۲۰ و یکبار هم در دههی ۱۹۵۰ مرمت شدهاند. معلوم است دیگر، این ببرها و صورتها را حتماً مرمتکنندههای دوران شوروی اضافه کردهاند؛ کمونیستهای خدانشناس که سوادی نداشتند و احکام اسلام را هم که رعایت نمیکردند؛ شاید هم این کار را بهعمد کردهاند، میخواستهاند به قداست این معماری بیحرمتی کرده باشند.
مبهوت شدم، مردی که عنوان پروفسور یدک میکشید و داعیهی مقام بالای سیاسی داشت این نقش را نمیشناخت. دستکم نقش خورشید که از پشت شیر طلوع میکرد نماد آشنایی بود که هم قجرهای قرن نوزدهم و هم پهلویهای قرن بیستم از آن استفاده میکردند ــ حال تروریستهای مجاهدین خلق به کنار. این روایتی که بر سردرِ مدرسه نقش شده بود، یعنی ببر به جای شیر و صورتهایی که جای خورشید آمدهاند، چیزی جز نقش تکرارِ ایدهای متعلق به گذشته نمیتواند باشد.