بهگفتهی مادرم، عمه سیکس مرگ خوبی داشت. او در خانه و کنار خانوادهاش از دنیا رفته بود؛ بعد روحش راه افتاده بود تا با همهی فامیل وداع کند. مادر داستان عمهاش را بار دیگر صبح روزی که ادعا کرده بود برادرم، پسرش، را دیده، وقتیکه دونفری پشت میز صبحانه نشسته بودیم، تعریف کرد. آن روز یک قوری چای سبز برایش دم کرده بودم و علیرغم اعتراضش، درجه حرارت بدنش را گرفته بودم. نتیجه، همانطور که خودش پیشبینی میکرد، طبیعی بود. دماسنج را تکان داد و گفت که برادرم ناپدید شده؛ چون خسته بوده. از اینها گذشته، او تازه از یک سفر چند هزار کیلومتری از آن سوی اقیانوس آرام رسیده بود.
گفتم: «اون چطوری خودش رو تا اینجا رسونده؟»
با نگاهی دلسوزانه گفت: «شنا کرده؛ واسه همینم تمام هیکلش خیس بود.»
با لحن نیشداری گفتم: «اون شناگر فوقالعادهای بود. چه شکلی شده بود؟»
«دقیقاً مثل قبل بود.»
«بیستوپنج سال از مرگش میگذره. اصلاً تغییری نکرده بود؟»
«اونا همیشه دقیقاً شبیه زمانی هستن که آخرین بار دیدیشون.»
به یاد آخرین باری افتادم که دیدمش و تمام حس شوخطبعیام در دم خشکید. آن نگاه خودسرانه نشسته در سیمایش، چشمان هراسیدهای که حتی با وجود خردهچوبهای عرشهی لنج فرورفته در گونههایش بسته نمیشدند، بار دیگر قلمرو ذهنم را تصرف کرد. دلم نمیخواست باز او را ببینم. بعد از اینکه مادر خانه را ترک کرد تا سر شیفتش در سالن آرایش حاضر شود، سعی کردم دوباره بخوابم؛ اما نتوانستم. هر بار که چشمانم را میبستم، چشمان برادرم را میدیدم که به من خیره شده بودند. تازه متوجه شده بودم که ماههاست به او فکر نکردهام. مدتها تلاش کرده بودم تا فراموشش کنم؛ اما هر بار که دوران سخت جدیدی در دنیا یا در ذهنم آغاز میشد، میتوانستم به آغوش او، بهترین دوستم، پناه ببرم. میتوانستم صدایش را، وقتی بیرون از خانه اسمم را صدا میزد، به یاد بیاورم. این نشانهای بود برای من تا ردش را در کوچه پسکوچههای روستا، لابهلای باغهای جکفروت و انبه تا نهرها و مزارع، تا پشت درختان کاج شکسته و چالههای ناشی از اصابت بمب، بگیرم. آن روزها، این جور چیزها جزء خاطرات طبیعی هر کودکی به شمار میآمدند.
با این حال، وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم که ما جوانیمان را در کشور شبحزدهای گذراندهایم. پدرمان به ارتش فراخوانده شده بود و بعید میدانستیم که دوباره به خانه برگردد. قبل از اینکه برود، پناهگاهی زیرزمینی کنار خانه حفر کرده بود. آنجا در واقع سنگری زیرزمینی، محصور شده با گونیهای شنی بود که سقفش را با الوارهای چوبی پوشانده بودیم. گرچه تاریک و خفه و از بوی زمین نمناک بود، در گوشه و کنارش میشد لولیدن کرمهای زنده را دید. اغلب وقتی کوچک بودیم برای بازی به آنجا میرفتیم. وقتی بزرگتر شدیم، آنجا تبدیل شد به مکان دنجی برای درس خواندن و قصه گفتن. شاگرد اول کلاسمان بودم، درسهایی را که در مدرسه یاد میگرفتم، به برادرم هم یاد میدادم و او هم بهنوبهی خود برایم قصههای طولانی، فولکلور و شایعه تعریف میکرد. وقتیکه صفیر طیارهها در دل آسمان طنین انداز میشد و همراه مادرمان در سنگر میخزیدیم، برادرم از قصههای جن و پریان برایم میگفت تا حواسم را پرت کند. البته، اصرار داشت که اینها قصه جن و پریان نیستند. میگفت که آنها داستانهای تاریخی برگرفته از منابع معتبر هستند. منابع معتبرش عجوزههای فرتوتی بودند که همزمان در گوشهای از بازار قوز میکردند، فوفل میجویدند و عصاره قرمزش را اینسو و آنسو تُف میکردند و مراقب اجاقهای ذغال سوز و سبد محصولاتشان بودند. از نظر آنها، شهروندان تأییدشدهی سرزمین ما عبارت بودند از نیمهی فوقانی یک ستوان کُرهای که بعد از رفتن روی مین به شاخههای یک درخت کائوچو چسبیده بود؛ چشم و نیمی از مغز یک آمریکایی سیاهپوست با جمجمهای شکسته که روی برکه شناور بود و اجزای بدنش با فاصلهی کمی از هلیکوپتر غرقشدهاش، روی آب میدرخشید و یک سرباز ژاپنی بیسر که کورمالکورمال لابهلای بوتههای منهوت دنبال سرش میگشت.