جای پای تازهی یک گوزنِ بزرگ روی خاک خشک و تَف کرده، یاد مارها را از ذهنم بیرون راند. کمی دورتر، بوی تند پیشاب گوزن از پای درختی در هوا پیچید. نر بود و نزدیک. بیگانه مینمود و تازه به آنجا آمده بود. خمیدم و گولزَنَکِ گوزن را بر تن کشیدم. چهار دست و پا، روی خاک ردش را گرفتم و پیش رفتم. پسِ گُردهای ایستاده بود و شاخهای باشکوهش را به تنهی درختی میسایید. با دیدن شاخهای روی گولزَنَک، دست از کار کشید. چرخید و آمادهی نبرد شد. پیش از آنکه یورش بَرَد، پیکان سنگی را در گردنش نشاندم. پایان هفتِ تابستان را دیده بود. سنگین و نیرومند، نری زورمندتر او را از قلمروش بیرون رانده و حَرَمش را ربوده بود. بردنش به تنهایی ممکن نبود. درونش را خالی کردم و پوستش را کندم. برای آنکه از دستبرد کایوتیهای گرسنه دور بماند، او را در پوستش پیچیدم و از بلوطی بالا کشیدم. روی شاخهای گذاشتم و پایین پریدم. شتابان راهی دهکده شدم تا پیش از آنکه شیرهای کوهی او را بیابند، با یکی از مردان دهکده برای بردنش بازگردم.
از تپهی بالای برکه، سپیدرخ را دیدم که کنار آب چمباتمه زده بود و چشمانش پایین را نگاه میکردند. لبانش میجنبیدند و آوایی شگفت و ناآشنا را بر علفها میریختند. کنجکاو، پشت سرش خزیدم تا پنهان شوم. نزدیکتر شدم و گوشهایم را تیز کردم. با گلهای بابونه سخن میگفت. ناگهان بلند شد. بهسوی من چرخید و گفت: «ای دوماه نازنین، گلهای بابونه از نزدیک شدن جفتی از شیران کوهی به گوزن نری که شکار کردهای خبر میدهند. بشتاب و پیش از آغاز بارانِ بزرگ بهاری بازگرد.» نخستینبار بود که پس از یافتنش در کلبهی پدری، با آدمیزادی سخن میگفت.
به آسمان بیابرِ پایان تابستان نگاهی انداختم و با مردی از مردم به جایی که گوزن را پنهان کرده بودم، روانه شدیم. به پسِ گُرده که رسیدیم، یک شیر کوهی زیر درخت بلوط، در جستوجوی گداری به بالا، میچرخید. هیاهوکنان بهسویش دویدیم. جانور ترسید. جَستی زد و در شیب دامنه گریخت. نگاهم بهدنبالش رفت. با جفتش در میان علفها دور میشدند. گوزن را برداشتیم و رو به دهکده شدیم. نیمی از راه را که پیمودیم، خورشید پنهان شد و ابرهای سیاه و خجسته آسمان را پوشاندند. در درخششِ آذرخشی به دهکده رسیدیم و آسمان بارید. نخست آرام میبارید و خاک تشنه هر آنچه را میریخت بهدرون میکشید. روزی گذشت و خاک سیراب شد. آسمان ادامه داد. نیمروز، درخشش پنج آذرخش سینهی آسمان را درید. ریزش آب فزونی گرفت. جویهای آب در هر سو روان شدند و از فراز ستایوکالهی کوچک، آبشاری به نهر لاکپشتها ریخت. ایتکاتن خوتک، نگهبان دهکده و یار نوجوانیام، به نشانهی هشدار، پنجبار در نای کهن دمید. همه به کلبهها رفتند. پیرترین مردم، زنی از تیرهی گوزنها، که از پدران و پدرانِ پدرانش بسیار شنیده بود، چنان بارانی را بهیاد نداشت. در روز سوم، باوری از آغاز آفرینش، زمانی که آب تمامی سرزمین را پوشانده و تنها نوک ستایوکالهی بزرگ بیرون بود، ترس را در دل بیباکترین مردم دهکده ریخت. تنها مَتاَللِتسِه، دختر سپیدچهره بود، که با آرامش و لبخندی پُر راز، باران را تماشا میکرد. ریزش باران هفت روز ادامه یافت. روز هشتم، خورشید دلتنگِ دیدن زمین و ساکنانش، ابرهای سیاه را کنار زد و ترس را از دهکده بیرون راند.