
کتاب آخرین معادلهی اسحاق سوری
نسخه الکترونیک کتاب آخرین معادلهی اسحاق سوری به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید
درباره کتاب آخرین معادلهی اسحاق سوری
تصادفِ کنار بزرگراه باعث شد که گرگوری به اسحاق فکر کند. ممکن بود او هوندا سیویکش را کنار بزرگراه ببرد و توقف کند تا ببیند که آیا به کمکش احتیاج دارند یا نه، اما چراغهای گردان و چشمکزن به او گفتند که قبلاً کلی پلیس به محل حادثه رسیده، بنابراین گرگوری همچنان به حرکتش ادامه داد و شتاب حساسِ بزرگراه میانایالتی را حفظ کرد، کاری که مورد تأیید اسحاق بود. زمانی پژوهش پرتلاش پدربزرگش این بود که کالیفرنیای جنوبی را به بهشت ترامواییاش برگرداند. اسحاق لزوماً نمیخواست که جاده را از خودرو پاک کند: «بیاین معقولومنطقی باشیم.» او فقط میخواست که فرهنگ خودرو را ارتقا ببخشد. اسحاق حتی سر یک بودجهی همگانی بحث و مجادله کرد، آن هم قبل از اینکه شورای شهر تصمیم بگیرد که خشکسالی و بیخانمانی مسائل ضروریتری هستند. اما در آن مجال کوتاه که اسحاق و شورای شهر دست همکاری دادند و به آیندهی بیمشکلی خیره شدند که هیچ مانع پیشرفتی وجود نداشته باشد، نقلقولی را از او در لسآنجلس تایمز ذکر کردند که میگفت: «استفادهی ریاضیدانها چیست، اگر که نتوانیم مشکل ریاضی عظیمی را حل کنیم که هر بار موقع رانندگی به محل کارمان به صورتمان زل میزند؟ ترافیک، معضل خودروست، بله، اما معضل ریاضیاتی هم هست.» درحالیکه صحنهی تصادف در آینهی عقبنمای گرگوری مدام دورتر و محوتر میشد، او به سمت چپش نگاه کرد و آن سوی باریکهراه گیاهپوش وسط بزرگراه را دید. اگر آن شب گرگوری به جای اینکه به خانه برود، سر قرارملاقات اصلیاش حاضر میشد، الان حولوحوش همین زمان در باند مخالف آزادراه حرکت میکرد، مثل همیشه. اما او با اکراه قرارش را لغو کرده بود، قرارملاقات با یک زن. گرگوری خیلی دلش میخواست آن زن را ببیند، اما برای دوروییهایش محدودیتهایی وجود داشت. به علاوه خواهرش میخواست برای شام به خانهشان بیاید. گرگوری احساس کرد مجبور است بابت اینکه اخیراً برادر بدی بوده، توضیحی سرهم کند، مثلاً عجز مطلقش در جواب به یک تلفن یا یادداشت ساده. فقط به خاطر اینکه به زور میتوانست از پس زندگی خودش برآید، اصلاً دلیل نمیشد که در رابطه با تنها رابطهی خونی واقعیاش کوتاهی کند. شاید آنها میتوانستند این فرصت را مغتنم بشمرند تا دوباره به یکدیگر نزدیک شوند، مثل دوران کودکیشان... هیزل و گرگوری دوباره با همدیگر ـ یا هانسل و گرتل، مثل ایام مدرسهشان که بقیه آن دو را به این نامها صدا میزدند... تمسخری که به گونهای اسرارآمیز آن دو را تعقیب میکرد، علیرغم اینکه چندین بار خانه یا مدرسهشان را عوض کرده بودند. گرگوری باید خبری را به هیزل میداد، اما نه اینکه مشتاقانه منتظر این لحظه باشد. ابتدا در نظر گرفته بود که اصلاً حرفی به خواهرش نزند و جلو تشویش او را بگیرد، اما یکی از اعضای خاندان باید این راز را برملا میکرد ـ با این فرض که آنها نیز اعلانهای خودشان را از مرکز اصلاح و بازپروری کالیفرنیا دریافت کرده بودند. گرگوری دختربچهای را دید که شاید هفت ساله بود و توجهش به او منحرف شد که در سدانی واقع در باند بغلی نشسته بود. پر واضح بود دخترک گریه کرده که این حالت، آمیزهی ناخواستهای از شفقت و خشم را در وجود گرگوری برانگیخت. او نمیتوانست تصویر کودک غمگینی را تحمل کند، به حدی که شغلش را در اِلاِیپیدی(۶۵) تماموکمال عوض کرده و در بخش نجات کودکان مشغول به کار بود. حالا که پدر بود، شدت واکنشش به نظارهی کودک ناراحت تقریباً غیرقابلتحمل به نظر میرسید. درحالیکه اکثر والدین جدید در رابطه با علاقهی مفرط غیرعادیشان به فرزندانشان از آیندهنگری بیبهره بودند، در نظر گرگوری گویی هر بچهای بچهی خودش بود. او به طرف عقب نگاه کرد و دخترک را دید که شباهتش به خواهرش در آن سن، حیرتآور بود ـ موهای برسنکشیده، چشمان دور از هم، حالت نگاه خیره، اسباببازی چسبیده به سینه... امشب گرگوری خبر را به خواهرش میگفت. او منتظر میشد تا همسرش به تختخواب برود و بعد یک قوری چای آماده میکرد. هیز؟ «بله؟» خواهرش از لیوان دستهدارش به طرف بالا نگاه میکرد و نگرانی خفیفی از صورتش میگذشت. یه چیزی دارم که بهت بگم.
نظرات کاربران درباره کتاب آخرین معادلهی اسحاق سوری