دیروز که ما را بردند هواخوری، گنج پیدا کردم. باور نداری؟ اول نرمشمان دادند. بعد ولمان کردند که برای خودمان بچریم. قبلاً هواخوریام را با فاطی قسمت میکردم. با هم راه میرفتیم و از هر دری حرف میزدیم. برای خودش قلدری بود. همان روز اول که آوردندش همه گربهها را دم حجله کشت و حسابی چشم زهر گرفت. اما حالا که رفته حوصله کسی را ندارم. میترسم. بعضی از دخترهای اینجا حالشان خوش نیست. الکی پاپیچ آدم میشوند. دلم نمیخواهد دردسری برایم درست شود. قبلاً فاطی تنهایی هم هوای خودش را داشت و هم هوای مرا. میخواستند توی حمام سربهسرش بگذارند. کم نیاورد. از هیچی نمیترسید. چنان عربدهای کشید که حمام لرزید. گلوی دختره را گرفته بود. زبان دختره از حلقش افتاده بود بیرون و دست و پا میزد. فاطی پشت سرش هم چشم داشت. خوب هم حرف میزد. با نگهبانها طوری حرف زد که دختره را یک هفته بردند توی سوراخ. وقتی که برگشت، زیر چشمهایش دو گودی کبود نشسته بود. بعدش فاطی با همان دختره دوست شد. دختره همه کاری برایش میکرد. من اما نه دل و جرئت فاطی را دارم که توی روی اینها دربیایم، نه حوصلهاش را که با کسی دوستی کنم. هر روز ممکن است برای من روز آخر باشد. از طرفی هواخوری تنهایی هم لطف چندانی ندارد. این است که توی هواخوری کز میکنم کنج دیوار که توی چشم دخترها نباشم. دیروز همان کنج همیشگی لای سمنت دیوار گنج پیدا کردم. دو سه شاخه بابونه از شکاف سمنت بیرون زده بود. نمیدانم چرا قبلاً متوجهش نشده بودم. یک سال است که جنگلهای گیلان را ندیدهام. اینجا هیچ گیاهی به هم نمیرسد. حالا این ساقه تنهای بابونه با آن گلهای سفید و زرد قشنگ توی این ندامتگاه دلگیر به دیدار من آمده است. آن هم از لای سنگ و سیمان. یعنی این یک نشانه است؟ دیوار سیمانی کجا و گل بابونه کجا؟ میبینی؟ هرزگی دلم را میگویم. میخواهد حتی در شکاف سمنت دیوار مفری برای خودش پیدا کند. علف هرز کارش همین است، نه؟ از هر جایی سردرمیآورد.
خوابگاه دانشجویی ما نزدیکی دانشگاه بود. خانهای قدیمی و بزرگ با اتاقهای تو در تو و حیاط و دار و درخت و حوض وسط باغ. یکی از آن خانههای مصادرهای اوایل انقلاب. در همان نگاه اول میشد فهمید که سالها پیش روزگار خوشی داشته.
ما اجازه نداشتیم در باغ گردش کنیم. درختها را سیاه هرس میکردند تا از اتاق نگهبانی خوابگاه که در طبقه فوقانی بود، حرکت هر جنبندهای در باغ معلوم باشد. جای ارسیهای عمارت پنجرههای آلمینیومی زده بودند. پشت شیشهها تا ارتفاع پنجره حفاظ داشت و با چسب مات پوشانده شده بودند. تک و توک بعضی از شیشهها هنوز چسبهای نواری ضربدری قرمز داشتند؛ یادگاری از زمان موشکباران. بعضی از قسمتهای ساختمان عمارت هنوز سر پا و سالم مانده بود. اما بعضی قسمتها با مصالح ارزانقیمت و بنجل سر دستی مرمت شده بودند. عمارت خوابگاه حال کسی را داشت که بعد از دوران شکوفایی و سربلندی به حضیض افتاده باشد. یادم است که به محض ورود به خوابگاه اولین تصویری که ناخواسته پیش چشمهایم جان گرفت، تصویر تقی دیوانه محلمان بود. در راسته توربافها گدایی میکرد. اهل محل بهش غذا و لباس میدادند. نمیشد از قیافهاش سنش را تشخیص داد. میشد فهمید که کمسن و سال نیست، اما رفتارش به بچهها میمانست. وقتی شکمش سیر بود، خوشاخلاق میشد. بچههای شرور که سر به سرش میگذاشتند، میخندید. اما بعضی وقتها به قول پدرم سگ میشد. با خودش حرف میزد. فحش میداد و اگر بچهها اذیتش میکردند، پشت میکرد. میگوزید و ماتحتش را نشانشان میداد و یا حتی کارهای بدتر. جنازه تقی را صبح یکی از روزهای یخزده بهمن ماه پیدا کردیم. از همان سالها که مادرم از زمستان و جنگ چلههایش میترسید. من و مادرم راهی مدرسه بودیم که جنازه را دیدیم. تقی کنار کرکره بسته نانوایی یخزده و مرده بود. هیچکدام از غذاهایی که روز قبل برایش برده بودیم، دست نخورده بود. گربههای محل مرنوهای جگرخراش سر میدادند و تکه پارههای یخزده غذا را از چنگ و دندان هم به در میبردند. تقی با صورت روی تکه موکت فرسودهیی که از چرک و کثیفی رنگش معلوم نبود، به خواب ابدی فرو رفته بود. پتوی پلنگی پارهاش که یک آن از خودش جدا نمیکرد - حتی وسط چله تابستان - کنارش افتاده بود و از کمر تا نصف ماتحتِ کبود شده از سرمایش پیدا بود.