

کتاب صوتی مردی که گورش گم شد
نسخه الکترونیک کتاب صوتی مردی که گورش گم شد به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
نسخه نمونه کتاب صوتی مردی که گورش گم شد را رایگان بشنوید
نقد و بررسی کتاب صوتی مردی که گورش گم شد
داستانهای کوتاه نویسندگان معاصر ایرانی یک ویژگی متفاوت از آثار گذشتگان خود دارد و آن توجه به دغدغه و تفکرات نسل امروز ایران است. در این داستانها که توجه به بومیسازی در فضای داستانها پررنگ و بااهمیت است یکی از نقاط عطف داستاننویسی مدرن ایرانی محسوب میشود. حافظ خیاوی یکی از نویسندگان جوانی است که با قلم روان و نثر دلنشین خود در کتاب مردی که گورش گم شد خود را به عنوان نویسندهای حرفهای نشان داده است.
درباره کتاب صوتی مردی که گورش گم شد
کتاب مردی که گورش گم شد نوشتهی حافظ خیاوی است که در سال 1386 از سوی انتشارات چشمه راهی بازار نشر شد و تا امروز به چاپ دهم رسیده است. این کتاب 96 صفحه دارد و شامل 7 داستان کوتاه فارسی است. داستانهای این مجموعه عموما در یک محیط روستایی برای آدمهای ساده اتفاق میافتد و موضوع داستانها درباره باورهای مذهبی و مرگ است که به شکل خاطره گویی روایت میشوند. نثر دلنشین، روان و تاثیرگذار این کتاب در کنار انتخاب موضوعهایی مناسب در نهایت باعث شد تا اثر حافظ خیاوی در سال 1387 موفق به کسب جایزه ادبی روزی روزگاری شود.
با نگاهی دقیقتر میتوان گفت تاکید نویسنده و انتخاب درونمایهای بر اساس عقاید مذهبی و اصول شرعی در سه داستان اول پررنگتر است. نویسنده در سه داستان اول که با عناوین «روزهات را با گیلاس باز کن»، «آنها چهجوری میگریند؟» و «چشمهای آبی عمو اسد» هستند سعی دارد تا خواننده را با اصولی که از دیدگاه خود مطرح میکند به چالش بکشاند. در چهار داستان بعدی موضوع مرگ پررنگتر است. «صف دراز مورچگان»، «مردی که گورش گم شد»، «ماه بر گور میتابد» و «مردها کی از گورستان میآیند؟» چهار داستان دوم این مجموعه هستند.
نسخه صوتی کتاب مردی که گورش گم شد را آوانامه با صدای آرمان سلطانزاده تولید و منتشر کرده است. زمان این کتاب صوتی 3 ساعت و 16 دقیقه است. حجم کم، داستانهای با مفهوم و خوش روایت از ویژگیهای برجسته کتاب صوتی مردی که گورش گم شد است.
خلاصه داستانهای کتاب مردی که گورش گم شد
روزهات را با گیلاس باز کن: پسر کم سن و سالی روزه گرفته است و میخواهد روزهاش را با گیلاسهایی باز کند که عشقش، دخترداییاش به او میدهد.
آنها چجوری میگریند: راوی از خاطرات خود دربارهی شبیهخوانی که در نقش عبدالله داشته میگوید.
چشمهای آبی عمو اسد: راوی از چشمهای آبی عمو اسد میگوید و عمو اسد به او توضیح میدهد «و التین و الزیتون» یعنی چه.
صف دراز مورچگان: راوی داستان برای فرار از شکست عشقی که خورده به جبه رفته است.
مردی که گورش گم شد: راوی مرده است و از گور با مخاطب صحبت میکند.
ماه بر گور میتابید: راوی و قدیر برای دفن مهدیقلی به قبرستان میروند.
مردها کی از گورستان میآیند: داستان درباره زنی به نام نزاکت و حرف و حدیث مردم دربارهی اوست.
درباره حافظ خیاوی
حافظ خیاوی متولد اول دیماه سال 1352 در مشكینشهر است. او با اولین مجموعه داستان خود یعنی مردی که گورش گم شد علاوه بر جایزه روزی روزگاری توانست در مدت کوتاهی با تجدید چاپ کتابش به عنوان نویسنده نوظهور شهرت پیدا کند. این مجموعه که به نوعی فضایی بومی و آمیخته به طنز دارد توجه بسیاری از منتقدان و مخاطبان را به خود جلب کرد. خیاوی دربارهی استفاده از مولفههای بومی در کتاب مردی که گورش گم شد میگوید: «من در داستانهایم از مولفههای بومی استفاده میکنم و شاید اساسا به خاطر همینهاست كه دارم مینویسم، یعنی داستانها و آدمهای جالبی هستند كه مدام یقه مرا میگیرند كه بیا ما را بنویس. به نظر من داستانی كه هیچ رنگ و بویی از اقلیم نویسندهاش نداشته باشد خیلی به درد خواننده نا آشنا با این فضا نخورد. البته یك رازی هم در این است كه چه قدر بومی؛ و اینكه نقطه اعتدال یك نویسنده بومینویس تا كجاست. داستان «آنها چه جوری میگریند» هم درباره تعزیه است و آنهم درباره تعزیهای كه به این صورتی كه ما در داستان میبینیم فقط در شهر خود ما اجرا میشود. ولی خوانندههایی با آن ارتباط برقرار كردند كه تو عمرشان تعزیه ندیده بودند. ولی خوب بعضیها هم البته نتوانستند ارتباط برقرار كنند». «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» عنوان کتاب دیگر این نویسنده است که انتشارات ثالث آن را منتشر کرده است.
در بخشی از کتاب صوتی مردی که گورش گم شد میشنویم
رفتم توی کوچه. کوچه خلوت بود. یوسفعلی قرآنخوان از خانهاش آمد بیرون. مرا دید و گفت: «چه طوری جوان؟» سرفه کرد، چند بار خیلی شدید سرفه کرد، بعد تف کرد توی جوب. میگفتند یوسفعلی سینهاش خراب است، سیگار سینهاش را خراب کرده است.
رفت سر کوچه. همهجا را نگاه کرد. خوب هم نگاه کرد. بالای خیابان، پایین خیابان. روی دیوارها. نه خبری نبود. ننه میگفت: «مرد بدنیتی است. صبح که بیدار میشود، همهجا را بو میکشد، همهجا دنبال مرده میگردد».
نمیخواستم به خانه بروم. اگر میرفتم، مادر میگفت صبحانه بخورم. ته مانده غذای سحر را میآورد، میکشید، میگذاشت جلوم. چایی هم میریخت، مینشست کنارم. دوست داشت من بخورم و تماشایم کند. بعضی وقتها هم شروع میکرد به تعریف کردن، از گذشتهها گفتن، از وقتی که دختر بود، در خانه پدرش بود. میگفت که چه طور سوار اسب میشد، سوار شتر میشد. یا از دایی میگفت که چه طور دنبالش کردند تا کجا رفت دایی، چه طور از رودخانه گذشت و رفت آنطرف دره، آنها هم که چهار نفر بودند، همهشان سرباز بودند، رفتند دنبالش. دایی تنها بود. خستهاش کردند. گرفتند، دستبند زدند به دستش، چوب زدند به پشتش، به پایش و با خودشان بردند.
اگر هرچی توی بشقاب بود میخوردم، تمام میکردم، باز میکشید. اگر هم میگفتم نه که همیشه میگفتم، اصرار میکرد، میگفت یک چند قاشق دیگر هم بخورد. اگر همهاش را نمیخوردم، نصفه میگذاشتم و میرفتم کنار و هر کاری میکرد دیگر نمیخوردم، اخم میکرد. میگفت: «تو جوانی باید مرا هم بخوری.» هی میگفت: «نخوردهای به این روز افتادهای.» بازویم را میگرفت، آه میکشید و میگفت: «نگاهش کن، عین بازوی نعیمه است.» لپم را میگرفت، سرش را تکان میداد و میگفت: «یک سیر هم گوشت ندارد.» همیشه نگران است که من چه خوردم، چه قدر خوردم، کجا خوردم، چرا نمیخورم، چرا اینقدر میخورم.
اگر هم میخواستم روزه بگیرم، دعوام میکرد، عصبانی میشد، میگفت که دارم میمیرم که وقت روزه گرفتنم نیست. میگفت: «گردن کلفتها، چاق و چلهها، ماچه خرها میخورند، تو میخواهی روزه بگیری؟» برای همین هم بهش نگفتم، یواشکی روزه گرفتم.
نظرات کاربران درباره کتاب صوتی مردی که گورش گم شد