امروزه در عرصه علوم اجتماعی، که علوم سیاسی نیز بخشی از آن بهشمار میرود، هیچگونه وحدت روششناختی مشاهده نمیشود. رویکردهای گوناگون به پژوهش در علوم اجتماعی مبانی فلسفی و معرفتشناختی متفاوتی دارند و راههای مختلفی برای دستیابی به دانش علمیتوصیه میکنند. این وضعیت با شرایطی که مدتهای مدید بر شاخههای گوناگون علوم اجتماعی حاکم بود و تلاش به عمل میآمد تا روش علمی واحدی فصلالخطاب همۀ پژوهشگران قرار گیرد (و شاید مهمترین تجلی آن در حوزۀ علوم سیاسی غلبۀ گفتمان رفتارگرا بر دانشکدهها و مراکز پژوهشی علوم سیاسی طی چند دهۀ بعد از جنگ جهانی دوم بود) بسیار متفاوت است. رفتارگرایی در علوم سیاسی تلاشی بود برای هماهنگی بیشتر منطق و ابزارهای پژوهشی با آنچه از قرن نوزدهم به این سو در حوزۀ اقتصاد، جامعهشناسی و روانشناسی شکل گرفته بود و میکوشید تا این علوم را بر پایۀ روشهای تجربی و اثباتی علوم طبیعی سازمان دهد. در واقع «روش علمی» به طور انحصاری به رویکردی اطلاق میشد که اصل را بر مشاهدۀ تجربی، آزمایش، کاربرد عقل و تفکیک شناسنده از موضوع شناسایی قرار میداد، یعنی همان روشی که از قرن هفدهم میلادی با فرانسیس بیکن (۱۶۲۶ـ۱۵۶۱) آغاز و شاخص علوم تجربی و وجه ممیزۀ آن از اسکولاستیک قرون وسطیشد.
علوم اجتماعی مدرن از بدو ظهور در قرن نوزده میلادی داعیۀ علم بودن به سبک علوم طبیعی را داشتند و آنگونه که پدر جامعهشناسی مدرن، اگوست کنت، اعلام کرده بود، میبایست علومی اثباتی باشند. روششناسی همۀ علوم، اعم از طبیعی و اجتماعی، برای اثباتگرایان یکسان بود و شرط پژوهش علمی صدقپذیری گزارههای پژوهشگر (یا ادعاهای مربوط به شناخت) از راه مشاهده و سنجش دقیق مقولات مورد بررسی بود. این روش علمی واحد مبتنی بر مجموعهای از قواعد منطقی مجرد و مستقل از جهان و کردارهای اجتماعی آدمیان فرض میشد و کاربردی عام و فراگیر داشت. اگرچه مخالفان اثباتگرایان از همان ابتدا ادعاهای گزاف و خوش بینانۀ آنها را مورد تردید قرار داده بودند، این مخالفتها نتوانست مانع از رواج گستردۀ این رویکرد معرفتشناختی به پژوهش در حوزه علوم اجتماعی شود و به تدریج اصول دیدگاه اثباتگرایی بر حوزۀ پژوهشهای اجتماعی سلطه یافت، به گونهای که اهل پژوهش، اغلب بدون توجه و حتی آگاهی از مفروضات اثباتگرایانۀ خود، عمل پژوهش را انجام میدادند یا در صورت آگاهی از آن مفروضات، تردید در آنها و ورود به مباحث معرفتشناختی پیچیده و احتمالاً حلناشدنی را روا نمیدانستند.
بحثهای معرفتشناختی یکی از حوزههای اندیشۀ فلسفی را تشکیل میدهد و بویژه پس از چرخشی که رنه دکارت (۱۶۵۰ ـ ۱۵۹۶) در مباحث اصلی فلسفه از اندیشه دربارۀ معنای هستی (هستیشناسی) به اندیشه دربارۀ فرآیند شکلگیری دانش ایجاد کرد، به مهمترین موضوع فلسفه در خصوص علوم جدید تبدیل شده است. پرسشهای معرفتشناختی به معنای پرسش دربارۀ ماهیت آنچه میدانیم، یا دانش ما نسبت به اشیاء و امور هستی است. به عبارت دیگر، معرفتشناسی حوزهای است که در آن دعاوی مربوط به شناخت سنجیده میشود.