ملامحمد پس از نماز صبحگاهی کنار ستونی ایستاده بود و به آسمان مینگریست و در انتظار بود تا آخوند مهتر به مدرسه درآید. یاد روستایش افتاد و دلتنگ شد. برای پدر و مادرش و نظیره. و زیر لب گفت: «اینک آنها به چه حالاند؟ هنگامیکه امتحانها به پایان رسد سری به آنها خواهم زد.» و کتابی که به دست داشت گشود.
ـ چگونهای ملامحمد! خلوت گزیدهای.
ـ آه آقا شمایید. در انتظارتان بودم.
آخوند مهتر دانههای تسبیح بینداخت و به ملامحمد خیره شد.
ـ خیر باشد!
ـ انشاءاالله امروز میخواهم به بازار شوم از برای دیدن دوستی.
آخوند مهتر گفت: «کتاب به کجا میبری؟»
ـ تا به بازار رِسَم میخوانم. باید مساعی خویش به غایت رسانم تا با امتیاز عالی امتحانها را به فرجام رسانم.
ـ احسنت بر تو باد که هیچ فرصتی را از دست نمیدهی. برو! برو به سلامت.
ملامحمد از مدرسه بیرون شد و سوی چشمهی قلمفور رفت. لختی در کنار آن بیاسود سپس به زیارت عبدالرحمن جامی شد و از آنجا عازم بازار. به دکان صرافی ژوزف رسید. بسته بود. زیر لب گفت: «چه پیش آمده که دکان بسته است؟»
لختی ایستاد و سپس سوی خانه ژوزف شد. جماعتی از زن و مرد چلیپا به دست و ردا به دوش یا بی ردا به کرات به خود خاج میکشیدند. در آن جماعت عدهای صلوات میفرستادند و آیهالکرسی میخواندند. محمد قدم تند کرد و به جماعت ملحق شد.
ـ چه واقعهای رخ داده!؟
کسی از میان جمعیت گفت: «دختر مرد نصرانی صاحبِ این خانه، در مزار شریف شفا یافته.» ملامحمد آهی کشید. در بسته بود. ملا از لای جمعیت خود را به در رساند و آن را به سختی کوبید. صدایی نیامد. صدای جماعت کوچه را پر کرده بود و دستهای کبوتر چاهی لب دیوار، بیهراس از مردمانی که غریو میکشیدند نشسته بودند. ناگهان در باز شد.
ـ گامهایتان را به چشم میگیرم. رخصت دهید و در دستههای چند نفری داخل شوید. عذر میخواهم که سرایم گنجایش همه را ندارد.
بکتاش کنار ژوزف ایستاده بود. قبراق و مهیا چشم به دهان ژوزف و روی جمعیت میچرخاند و سر تکان میداد.
ـ او ملامحمد است.
بکتاش این بگفت و بشد و دست او را گرفت. ملامحمد و ژوزف و بکتاش یکدیگر را در آغوش کشیدند و اشک شوق بسیار ریختند.