قصههای پریان و افسانههای کودکانه در کتاب «دختر برفی» بار دیگر زنده شده و اثری خواندنی و جذاب خلق کرده است. «ایووین آیوی» نویسندهای است که توانسته با نوشتن این کتاب، روح تازهای به دنیای ادبیات جهان بدهد و داستانی مشترک برای بچهها و بزرگترها بنویسد. کتاب دختر برفی با ترجمهی «زهرا تابشیان» در سال 97 در انتشارات نگاه منتشر شده است.
سال 1920 است. «جک» و «میبل» زن و شوهری هستند که در آلاسکا زندگی میکنند. ده سال پیش نوزاد آنها مرده به دنیا آمده، بدون این که میبل بتواند او را ببیند. طی تمام این سالها، سکوت و رخوت خانهی سرد آنها، یک دیوار بزرگ بین آنها کشیده است. با اولین بارش برف در همین سال، شور ناگهانی عجیبی سراغ میبل میآید و با کمک جک یک آدمبرفی کوچک درست میکند. یک آدم برفی درست مثل دخترکوچولویی هشت نه ساله: «فیینا» با پالتوی آبی، شال گردن قرمز و صورتی کوچک و دلنشین. این آدم برفی در جادوی مهتاب و برف نیمهشب جان میگیرد و از حیاط کوچک خانهی جک و میبل ناپدید میشود.
به قلمروی عجیب و غریب ایووین آیوی خوش آمدید. سرزمینی که در آن هیچ قاعده و قانونی پایدار نیست و همیشه باید انتظار دور از ذهنترین اتفاقات را هم داشت. جالب اینجاست که تمام این قانونشکنیها در بستر همان زندگی عادی و زمینی آدمها اتفاق میافتد. این کتاب در مرز رئالیسم جادویی و افسانه به آرامی در نوسان است. درست همان لحظهای که مخاطب احساس میکند وارد دنیای پریان و افسانههای جادویی شده، ناگهان همه چیز شکلی منطقی به خود میگیرد و دلایلی دنیایی و خاکی پیدا میکند. البته نویسنده چندان ابایی از بازی دادن خواننده ندارد و او را با خود در این سرزمین نیمه واقعی به این طرف و آن طرف میکشاند. او بدون این که در همراهی واقعیت و خیال اغراق کرده باشد، ذوق خواننده را کور نمیکند و همیشه او را مشتاق و وفادار به داستان نگه میدارد. در واقع، آیوی نویسندهی زیرکی است که حتی تا پایان کتاب هم نمیشود فهمید با داستانی واقعگرایانه سروکار داریم یا یک قصهی خیالی شیرین. ردپای دنیاهای موازی را هم در این داستان میتوان دید. انگار در همین دنیا، یک زندگی در دو جا جریان دارد، یکی در حیاط پشتی خانهی جک و میبل، یکی هم در کلبهای فرسوده در قلهی کوههای وحشی و برفی.
در این بین میبل و جک هم انگار مثل خوانندگان سرگذشتش گیج و سردرگماند. آنها هم به دنبال راز دختری هستند که با هر برف جان تازه میگیرد و سرکی به خانه و زندگیشان میزند و این زن و شوهر را غافلگیر میکند. زندگی روزمره و افسردهی جک و میبل با ورود این دختر کوچولو حال و هوای تازهای پیدا میکند. فیینا سرمست و رها در کوهها و جنگلها ماجراجویی میکند و به قلمروی کوچکش چند درخت و حیوان تازه میبخشد و این در حالی است که جک و میبل هم پابهپای او رازهای تازهی طبیعت و زندگی را کشف میکنند.
فیینا شبیه به موجودات جادویی کوچکی است که سبکپا و رها روی زمین راه میرود، بی آن که گیاه و حیوانی را بیازارد، او زادهی طبیعت است، از آسمان آمده و روی زمین ماندگار شده است. در رفتار و ظاهر او چیزی غیردنیایی و غیرزمینی وجود دارد، مژههای برفی، نگاه مات آبی، ظهور ناگهانیاش. او طوری در جهان اطرافش میچرخد که انگار با وجود سن و سال کمش، تجربهی زیادی از جنگل و طبیعت دارد. صدای پایش را کسی نمیشنود، یک لحظه اینجاست و لحظهای دیگر روی قلهی یک کوه در آن سوی جنگل. او ماندگار نیست، مدام میرود و میآید، مثل امواج اقیانوسها هم گیرنده است و هم دهنده.
کتاب سه فصل دارد که در ابتدای هر فصل بخشی از یک کتاب آمده و با محتوای همان فصل ارتباط معنایی ظریفی دارد. پایان داستان به رغم فضای افسانهواری که دارد، رویایی نیست، یک پایان منطقی و عقلانی برای داستانی که تا آخرین لحظه، انتظار اتفاقی بزرگ در پایان آن میرود. و غافلگیری بزرگ، همان پایانبندی درست و سادهای است که نویسنده زیرکانه آن را ساخته و پرداخته است.
زهرا تابشیان مترجم کهنهکار ایرانی، متولد سال 1321 است. «تنها ابلهان زنده میمانند» اثر «کیت ویلر» و «خوشیهای زندگی» اثر «سامرست موآم» از معروفترین آثار این مترجم هستند. تابشیان مترجمی است که به فنون انتقال پیام در عین وفاداری به متن اصلی آنقدر آگاهی دارد که بتواند ترجمهای یکدست و خوشخوان به مخاطب ارائه کند. استفاده از زبان طبیعی و نزدیک به زندگی واقعی در کتاب دختر برفی، باعث شده تا تاثیر کلام این نویسنده روی مخاطب بیشتر شود.
آیوی در سال 1973 در آلاسکا به دنیا آمده است. مادر آیوی نام ایووین را برایش انتخاب کرد، نام یکی شخصیتهای اسطورهای کتاب «ارباب حلقهها». او پیش از این که نویسنده شود، برای روزنامهها خبر تهیه میکرد. دختر برفی اولین کتاب این نویسنده است که در سال 2012 منتشر شده است. این کتاب در سال 2013 کاندید دریافت جایزهی کتاب دختر برفی شد.
مزرعه نیمه تمام را پشت سر گذاشته بود که اسب دوباره سکندری رفت، سرش را این ور و آن ور چرخاند و شیهه کشید. جک افسارش را کشید. چشمهایش را تنگ کرد و به درختهایی که در اطرافش افتاده بودند و در پس آنها، به درختهای نبریدهی غان، نگریست. جنگل ساکت بود. حتی صدای جیکجیک پرندگان هم شنیده نمیشد. اسب پا را به زمین کوبید و بیحرکت ایستاد. جک نفسش را در سینه حبس کرد که بهتر ببیند و بشنود. چیزی داشت آنها را میپایید.
چه فکر احمقانهای. چه کسی ممکن است آنجا باشد؟ برای چندمین بار فکر کرد ممکن است حیوانات وحشی باعث این حس ناآرامی در حیوان شده باشند. حیوانات خنگ مثل گاو و مرغ میتوانند تمام روز به پشت آدم زل بزنند، بدون این که آدم حس کند. ولی شاید موجودات جنگلی متفاوت باشند. سعی کرد خرسی را مجسم کند که در این مدت توی جنگل پرسه میزده و او و اسبش را زیر نظر داشته. البته با وجود نزدیک بودن زمستان این امر خیلی محتمل نبود. در این فصل باید در جستجوی جایی دنج برای خواب زمستانیشان باشند. گهگاه کُندهای یا نقطهای تیره لابهلای درختها توجهش را جلب میکرد. به خودش گفت ول کن پیرمرد. اگر هی دنبال چیزی بگردی که وجود خارجی ندارد، دیوانه میشوی.
افسار را تکان داد و برای آخرین بار پشتش را نگاه کرد. این بار دیدش -حرکتی سریع، لکهای قرمز مایل به قهوهای. اسب شیهه کشید. جک آهسته برگشت.
یک روباه قرمز مثل باد میان درختان جنگل دوید. لحظهای ناپدید شد و دوباره سروکلهاش پیدا شد، در حالی که دم پرپشتش را روی زمین میکشید. روباه ناگهان توقف کرد و رویش را برگرداند. در یک لحظه چشمهایش توی چشمهای جک قفل شد. و جک در نینیِ طلایی چشمهای تنگ شدهاش به عمق توحش در این سرزمین پی برد. انگار که خود وحش را میبیند.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۸۸ مگابایت |
تعداد صفحات | 407 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۳۴:۰۰ |
نویسنده | ایووین آیوی |
مترجم |