امروز خانه پُر از سر و صدا بود. پدر و مادرش در خانه میچرخیدند و متن فیلم جدیدشان را تمرین میکردند. خواهر و برادرهایش هم فقط خانه را شلوغتر میکردند. برای همین نیوتن خوشحال بود که این جای آرام را پیدا کرده و یک جورهایی آن را متعلق به خودش میدانست.
نشسته بود روی زمین و تکیه داده بود به درخت سیب. زمین هنوز از باران شب گذشته خیس بود و او پاهایش را روی ریشههای بیرونزدهی درخت دراز کرده بود. نمیشد پاهایش را از ریشههای درخت تشخیص داد. زمین اطرافش پر شده بود از شکوفههای درخت سیب.
نیوتن کتابی روی پایش داشت؛ اسرار بزرگ نوشتهی ادگار آلن پو؛ اما اصلاً اهل کتاب خواندن نبود. این کتاب را هم داشت به عنوان تکلیف کلاس ادبیات خانم فورست میخواند. ولی نه... نیوتن بیشتر دوست داشت فیلم ببیند. فیلمهای معدن و پاندول و قتلهایی در سردخانهی رو را تا به حال دو بار از تلویزیون دیده بود. امیدوار بود این کتاب هم یکجورهایی شبیه آن فیلمها از آب در بیاید و او بدون اینکه مجبور شود همهی کتاب را بخواند، بتواند از زیر تکلیفش در برود.