پیشتر پیانوزدن را یاد گرفته بود. تضادی بین انگشتهای باریکش و کلاویههای پهن پیانو وجود داشت؛ اما عاشق رقصانیدن آنها روی پیانو بود، بهخصوص اینکه فشردن کلیدهای بلند و باریک سیاه که بالاتر از سفیدها قرار دارد، از کمترین لذتهای او بود. با این کار میتوانست شیرینی ملودی را چند برابر و قطعههای موسیقی را غمناک کند.
پیانوی چوبی که در اتاق نشیمن قرار داشت، بهترین وسیلهی سرگرمی و پناهگاه او بود. از نظر خودش قبل از تکلم، در موسیقی استاد شده بود. در حقیقت اولین لغتی که خواند، موسیقی بود. او از اینکه گربهشان رونتِر، در گوشهی پیانو روی درش مینشست، متنفر بود و هر بار این کار را میکرد با عصبانیت فریاد میزد: «برو پایین رونتِر! سریع!» گربه کمی از او میترسید و ماریا بدون خشونت و زیرکانه با زدن نتهای «رِ» و «می» به او یاد داده بود که پایین بپرد.
این روزها پشت پیانو برایش یکنواخت میگذرد. وقتی پیانو تمرین میکند یا کنسرتی برگزار میکند، شکوه و عظمت پیانوی گراند را با غرور در فضای تالار طنینانداز میکند. اما وقتی تنهاست و برای خود تمرین و بداههنوازی میکند یا قطعهای میسازد، جوری اعتمادبهنفسش سرکوب میشود که حتی رونتِر هم جرئت نمیکند اطراف پیانو بازیگوشی کند. او فقط یک کلید برای بازکردن در پیانو دارد؛ اما بهخوبی میداند در حقیقت این پیانوست که کلیددار آرزوها و آشفتگیهای اوست و این کلید پر از احساساتی که هر روز از ابرازش با دیگران خودداری میکند. پیانوی زمان کودکیاش تنها رازدار اوست.
زردی شمع، آسمان اطلسی و سفیدی شیر که همانند سبیلی بامزه بر روی لبهایش شکل میگرفت، تنها خاطرات رنگیای هستند که از زمان کودکی برایش باقی مانده است. او میداند خورشید باید شبیه شمع باشد، آسمان مانند لباس و کلاویههای پیانو بهرنگ شیر. او رنگهای دیگر مانند قرمز، سبز، نارنجی و بنفش را فراموش کرده و در واقع برایش بیمعناست. برای درک این رنگهای بیمعنا، آنها را به نت تبدیل کرده است. قرمز یعنی زندگی، بنابراین «سُل دیز»؛ سبز یعنی سایهی خنک، پس کلید «فا»؛ نارنجی به معنای پاکی است، یعنی کلید «می»؛ بنفش یعنی احتیاط، پس کلید «دو بمل» و برای رنگ چوبی پیانو هم محبوبترین نتش، یعنی «دو» را اختصاص داده بود.
دیگر برایش مهم نیست که دنبال گمشدههایش بگردد. بینایی واقعاً چیست؟ آیا این است که بدانی هر روز اشیا چهشکلی به نظر میرسند؟ میز، صندلی و آینه؟ اما او اینها را بهتر از هرکس دیگری میدانست.
داستان درباره تنها دخترِ منشیِ دربار اتریش، بنام ماریاست که از ۳ سالگی نابینا شده است.با این حال پیانیست بسیار ماهری ست. پدر ماریا اما از وضعیت جسمانی دخترش راضی نیست و برای بهبود او از ”فرانتز آنتوان مسمر“ یکی از مدعیان هیپنوتیزم درمانی درخواست کمک میکند.....
ضمن اینکه داستان ریشه های روانشناسی و روانکاوی دارد و خواننده را با مغناطیسم درمانی آشنا میکند، نکته قابل تامل داستان تناقضی است که به زیبایی از زبان ماریا روایت میشود. آنجا که وقتی انسان به مهمترین آرزویش می رسد و پشیمان میشود!!!
4
کتاب خوبیه. سرعت داستان زیاده و سریع جلو میره که بعضی جاها توضیح بیشتر برای واضح کردن بعضی جزییات مثل سال و تاریخ ها بنظرم لازم است.
4
فوق العاده بود
توصیفی که داشت ادمو متحیر میکرد
میتونستی حسش کنی