«آلوت»کتابی در سبک تاریخی و رئالیسم جادویی است. این کتاب بستری است برای بازنمایی ریشههای تفکر تکفیری و رفتارهای تروریستی که با سوژه قرار دادن مردی به نام فخرالدین نوشته شده است. آلوت داستانی داعشوار از خشونت و بیرحمیِ تکاندهندهی مردی است که با ریختن خون و آواره کردن مردم، میخواهد جهان را به بهشتی پاک و آرام تبدیل کند. این کتاب را «امیر خداوردی» نوشته و انتشارات نگاه آن را در سال 95 منتشر کرده است.
در آلوت داستان زندگی فخرالدین را میخوانیم. او در کودکی زندگی سخت و جانفرسایی داشته است. خانوادهی فخرالدین طی جریان جنگهای داخلی از افغانستان به پاکستان مهاجرت میکنند. او وارد مدرسهی دارالدرس میشود و در همان کودکی کراماتی از خود نشان میداده که باعث شهرتش میشود. نفوذ و قدرت فخرالدین به جایی میرسد که حکم صادر میکند و عدهای هم به پیروی از او ساختمان ویران میکنند و آدم میکشند. فخرالدین پس از قتل عام صلیبیون، متوجه شیعیان میشود. چندهزار نفر شیعه در پاکستان کشته میشوند و حالا نوبت ایران است که بهای شیعه بودن را پس دهد. در این میان آلوت هم وارد داستان میشود. او موجودی ماورایی است که سعی دارد به فخرالدین ظاهر شود و او را متوجه خوب و بد کند. اما زندگی فخرالدین فقط هنگامی متحول میشود که طی لشکرکشی به ایران میآید و چیزهایی را متوجه میشود، که شاید بهتر بود سالها پیش آنها را میفهمید.
آلوت داستانی در سبک رئالیسم جادویی است که روایتی از زندگی فخرالدین را در قالب داستانی تاریخی تعریف میکند. نامها، حوادث و مکانها همه ساخته و پرداختهی ذهن نویسنده هستند و حتی در صورت تطابق نام و تاریخ رویدادها، باز هم هیچ کدام از عناصر داستان، ارتباطی با جهان واقع ندارند. آلوت از آن دسته کتابهای ایدئولوژیکی است که شخصیتها و حوادث بار ایدئولوژیهای نویسنده را پذیرفتهاند و به مخاطب منتقل میکنند. این کتاب در کنار بازتاب ریشههای تعصب و تکفیر، موضوعات دیگری مانند مهاجرت، فقر، جنگ، و فلاکت را هم بررسی کرده است. آلوت اثری با محتوایی چندگانه است. از طرفی روایت خشن و خشک از دینگراییهای افراطی است و از طرف دیگر میتوان آن را به چشم یک روایت انسانی و واقعگرایانه دید. و در این در حالی است که رئالیسم جادویی آن میتواند خیلی از خوانندگان را سحر کند و به دنیایی پر از خیال و وهم ببرد.
زاویه دید داستان کمی گنگ و مبهم است. تا جایی از کتاب به نظر میرسد داستان را از زبان یک دانای کل میشنویم. روایت این دانا طوری است که بیشتر شبیه به گزارش زندگی است تا تعریف کردن داستان زندگی فخرالدین. و این در حالی است که پس از مدتی از دل برخی کلمات و اظهارات راوی متوجه میشویم که این راوی همان «آلوت» است، که گاهی هم از دید اول شخص داستان را روایت میکند. نویسندهی این کتاب، امیر خداوردی، که خودش طلبهی حوزهی علمیهی قم است، در این کتاب، افراطگرایی و تعصب عقاید را سوژهی داستانش قرار داده است. با این که از زندگی و احوالات فخرالدین جزییات زیادی در این کتاب خواهیم دانست، اما این رمان در واقع حادثه محور است و نه شخصیت محور. فخرالدین تنها دستمایه و ظرفی شده برای آن همه عقاید تکفیری و رادیکالی که همان پیامها اصلی نویسنده و دغدغههای او هستند.
به نظر میرسد زنان و دختران در این کتاب، چندان جایگاه ارزندهای ندارند. تعداد شخصیتهای زن این کتاب کم است؛ همانهایی هم که به اجبار نظام زندگی و اجتماعی هر از گاهی نامی ازشان برده میشود، زنانی آشفته و شلخته هستند که نظر هیچ مردی را جلب نمیکنند و کاری جز بچهدار شدن و کنج خانه ماندن ندارند. مردان هم چندان اهمیتی نمیدهند هر از گاهی یکی دو تا حرف بارشان کنند و با تحقیر این زنان، آنها را بیشتر در پستوی مطبخ فرو کنند. تنها جایی که مردان داستان ممکن است دست و دلشان برای زنان بلرزد، وقتی است که دشمنان جاهل و متجاوز ممکن است به خانه و کاشانهشان حمله کنند و زنان و دختران را با خود به اسیری ببرند. اینجاست که ممکن است غیرت و مردانگیشان لکهدار شود و حیثیت خود را خیلی آسان به دشمن فرومایه و پست ببازند.
امیر خداوردی متولد سال 59 است. این دانشآموختهی حوزهی علمیهی قم، امروز یک روحانی است و در جامعه المصطفی العالمیه به تدریس مشغول است. او اولین کتابش را به نام «آمین میآورم» در سال 94 نوشته است. خداوردی از نوجوانی به نوشتن علاقهمند شده و به کلاسهای داستاننویسی مختلفی هم رفته است. آمین میآورم اثری است که طی شرکت در همین برنامههای داستاننویسی خلق شده است. هرچند استقبال عمومی از کتاب آلوت خیلی بیشتر از آمین میآورم بوده است.
هفت سالش که شد، مثل بقیه رفت مدرسه، مدرسهی دولتی.
و یک ساعت به فجر، بدون این که کسی صدایش کند یا ساعت کوکی زنگ بزند، طبق معمول از خواب بیدار شد. لیلی هنوز خواب بود. قمیصش را روی زیرپوش آستین کوتاهش پوشید و عرق چین بر سر از کنار اتاق دخترها و اتاق پسرها و سه اتاق دیگر گذشت. همهی درها باز بود، جز درِ اتاقِ بتول. فخرالدین اعتنایی نکرد. درِ اتاق بتول شبها همیشهی خدا بسته بود. خود به خود قبل از اذان صبح بیدار شدن را از پدرش ارث برده بود. پدرش هم عالم بود، عالم دین؛ به بچهها تعلیمات دینی درس میداد. معلم ابتدایی بود و برای کلاس پنجمیها دینی هم میگفت. خیلی وقتها هم معلم ورزش میشد. معلم ورزش نداشتند. این بود که هر معلمی که بیکار بود، معلم ورزش میشد. معمولا زنگ ورزش یک توپ پلاستیکی به بچهها میدادند و بچهها مثل گله گوسفند از این طرف حیاط به آن طرف حیاط دنبال توپ میدویدند، حتی دروازهای چیزی هم در کار نبود که کسی گل بزند. بعضیها میافتادند و دست و پایشان خونی میشد. فخرالدین اما هیچ وقت دنبال توپ نرفت. برای خودش زیر درخت نارنج بازی میکرد، با یک شاخه کوچک روی خاک شکلهایی از توپ، درخت و کوهی بلند که از دور آبی رنگ بود میکشید و شکل چیزی که نمیدانست چیست، چیزی شبیه کلمهای که معنا نداشته باشد، چیزی که شبیه هیچ چیز نبود و هیچ نمیفهمید چه کشیده و حتی چه شکلی است. بعدها که فهمید نقاشی کشیدن حرام است بابت این کارش استغفار کرد و خدا را شکر کرد که آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. و هر چه به مغزش فشار آورد یادش نیامد دقیقا کِی بود که به بلوغ رسید.
پدر فخرالدین که معلم ورزش میشد، همه را به صف میکرد و نرمش میداد و اگر خودش کلاس نداشت و زنگ ورزش یا کلاس دیگری را هم به عهده نگرفته بود، تنها توی اتاق معلمها مینشست و معلوم نبود چه کار میکند.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۵۴ مگابایت |
تعداد صفحات | 232 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۴۴:۰۰ |
نویسنده | امیر خداوردی |
ناشر |