خستگی آن دو روز بر وجود آنتوان سنگینی میکرد و هیچیک از دو شب نتوانسته بود چشم روی هم بگذارد.
توفانی که در پیش بود تمام شب فکر او را درگیر خودش کرده بود. روی تخت به صدایش گوش میداد. پنجرهها میلرزیدند، باد داخل شومینه هو میکشید. آنتوان بین خانهشان که از توفان به لرزه افتاده بود و زندگیاش ارتباط مبهمی حس میکرد. در عین حال برای مادرش هم نگران بود.
مادر از نقش آنتوان در ناپدید شدن رمی چیزی نمیدانست، هرکس جای او بود از دیدن حال خراب و وحشتزدگی پسرش از ماجرا بو میبرد اما خانم کورتن به روش خودش با حوادث روبهرو میشد. او بین افکار آزاردهنده و تخیلش دیوار بلند و ضخیمی بنا کرده بود که تنها مسائل دلشورهآوری میتوانستند از آن عبور کنند که خلقوخوی منحصربهفرد او قادر بود با عادتها و قوانین نقضنشدنیاش برطرفشان کند. بالاخره درست میشه، این عبارت را خیلی دوست داشت. معنیاش این بود که زندگی همچنان به مسیرش ادامه میدهد، اما نه آنطور که هست بلکه آنطور که ما میخواهیم. همهچیز تنها به خواست ما بستگی دارد، نباید بیخودی به گرفتاریها بها داد، بهترین کار این است که آنها را نادیده بگیریم، این روش همیشه برای او کارساز بود و تمام زندگیاش بر کارآمدی این روش گواهی میداد.
پسرش خواسته بود با خوردن قرصهای قفسهی داروها خودش را بُکُشد اما این اتفاق را جور دیگری هم میشد دید. مرغ آقای کوالسکی پسرش را مسموم کرده بود، وضعیتی که دوام چندانی نداشت و با دو روز سوپ خوردن برطرف میشد.
افکار آنتوان همرنگ و هماهنگ حال و هوای تیرهوتاری بودند که همه جا را فراگرفته بود و بادی که میخواست خانه را از جا بِکَند و مثل موتوری پر صدا وزوز میکرد.
آنتوان خواست پایین برود. نمیدانست مادرش خواب است یا بیدار. مادر همچنان لباسهای شب قبل تنش بود و تلویزیون هنوز روشن و صدایش کم بود.
صبحانه حاضر کرده بود، وسایل روی میز فرقی با روزهای عادی نداشتند ولی کرکرهها همچنان کشیده بودند و انگار قرار بود سر شب صبحانه بخورند، بادی که به داخل خانه نفوذ میکرد چراغ آشپزخانه را تکان میداد.
«نتونستم کرکرهی پنجرهها رو باز کنم...»
مادر هراسان آنتوان را نگاه میکرد. به پسرش نه صبحبهخیر گفت و نه حالش را پرسید... ظاهراً تمام هم و غمش باز نشدن کرکرهها بود. نگرانی شدیدی در صدایش موج میزد. با سوپ نمیشد آن هوا و خسارتهایی را که در پی داشت تعمیر کرد...
«شاید زور تو برسه...»
پشت این درخواست چیز دیگری بود که آنتوان درست نمیدانست چیست.
کتاب در ابتدا خوب شروع نشده و توصیفات اضافه باعث شدند جلو بردن داستان سخت باشد. فصل ۱ بیش از اندازه کش آمده و دو فصل بعدی خیلی سریع شروع شدند و به پایان رسیدند.
در انتها اتفاقات تندتر افتادند و سانسور باعث شده بخشهای زیادی از کتاب گنگ باشد و متوجه خیلی از اتفاقات بین آنتوان و لورا نشویم و فقط متوجه یک کلیت با کلی فکر شویم.
افکار و احساسات آنتوان به خوبی روایت شده بود و در هر دوره زندگیش دلیل متفاوتی برای اقرار نکردن به قتل داشت؛ در ابتدا از آشکار شدن حقایق و بعدا از هدر رفتن عمرش و از دست دادن همه چیزش میترسید.
عذاب وجدانی که درونش وجود داشت و حس نفرت و عصبانیت درباره مرگ سگ آنقدر خوب روایت شده بود که خواننده به راحتی متوجه احساسات او میشد.
پایان رمان برای من عجیب بود و اصلا نتوانسته بودم حدس بزنم برای همین تا چند ساعتی به آن فکر میکردم تا کنار بیام و همین پایان، رمان را برام دوست داشتنی کرد.
ترجمه خوب و روان بود به جز اضافه گویی ها در ابتدا و سانسورهای وحشتناک.
3
داستان جالبی داشت. هر چند شخصیت اصلی داستان بنظرم خیلی خوش شانس بود. اما اینکه آدم یک عمر بارِ یک عمل اشتباهی را به دوش بگیرد خیلی سخت است. دست کم به آدم یادآوری میکند که یاد بگیری خشم ات را کنترل کنی.
4
یکی از به یاد ماندنیترین داستانهایی که خوندم. شغل اصلی نویسنده این داستان، فیلمنامهنویسیه، بنابراین صحنهها بیشتر تصویری هستند.
3
موضوع داستان کشش داشت ولی توصیفات زیاد و روند کند داستان تو بعضی بخشها ، خسته کننده می کرد ، در کل از خواندنش راضی نیستم و باهاش حال نکردم
4
پسری دوازده ساله که مرتکب جنایت میشه و نویسنده با استادی لحظه به لحظه ترس، استرس و حالتهای روحی اونو نوشته. کاملا کشش داره. ترجمه خوب
3
خوب بود، از شخصیت آنتوان واقعا نفرت داشتم، انگار همه طلبکارش هستند، ولی پایان خوبی داشت و ترجمه هم عالی بود.
5
خیلی خیلی خوبه....فکر کنم به این کتاب گفتن جنایت و مکافات قرن حاضر
4
خوشخوان 🪶
بسيار زیبا نوسانات روحی شخصیت اول داستان رو تصویر کرده.طوریکه کاملا قابل لمسه.
5
کتاب خیلی خوبیه که نمیشه زمینش گذاشت گرچه داستانش ناراحت کننده ست