یکی از نشانههای یک اجتماع پژوهش و یادگیری این است که در حالیکه نمیتواند از چشماندازی جز چشمانداز سنتهای فرهنگی و اجتماعی خود آغاز کند، [اما] آنچه این اجتماع برای حفظ خود قادر به فراگیری آن است، شامل این نکته نیز میگردد که چگونه ناسازگاریها و خطاهای خود را تشخیص دهد و به چه سان از منابع دیگر سنتهای رقیب و بیگانه برای اصلاح خطاها و ناسازگاریهای مزبور، سود بجوید.
فلسفه چگونه به آموزش و آموزش به فلسفه مرتبط میشود؟ این پرسش اولیه من است و در تلاش برای پاسخ به آن یک بررسی ششمرحلهای را پیش خواهم نهاد. نخست به توصیف این امر خواهم پرداخت که چگونه در جوامع معاصر غربی، فلسفه دیگر پیوند وثیقی با آموزش ندارد و آموزش از فلسفه دور افتاده است. در وهله دوم به تصدیق این امر همت خواهم گماشت که وضعیت مزبور میتواند حاصل محدودیتهای ذاتی در فهم و برداشت کنونی ما از فلسفه آموزش باشد. بحث سوم من این خواهد بود که یگانه راه برای درک درست از این معضل، تدوین یک تاریخ بدیل از فلسفه آموزش برای آن چیزی است که اکنون در جریان است. من در وهله چهارم خطوط کلی چنین تاریخی را به ترتیب ترسیم میکنم و در مرحله پنجم این استدلال را پیش خواهم کشید که ناتوانی ما در برقراری پیوند میان فلسفه و آموزش یا آموزش و فلسفه، نتیجه این واقعیت است که فلسفه آموزش معاصر، به خاطر خاستگاه و تبار فکریاش، بر جایگاه نادرستی متمرکز شده است. نهایتا به طرح این مدعا مبادرت خواهم ورزید که تنها از طریق بازیابی تاریخی دیدگاهی کاملا متفاوت از دیدگاه ما در خصوص نسبت میان فلسفه و آموزش است که دلایل ناظر بر جدایی معاصر فلسفه از آموزش و آموزش از فلسفه، میتواند به درستی فهم شود.
اکنون فلسفه آموزش در دل فرهنگ آکادمیک بیشتر جوامع مدرن غربی، به حوزهای حرفهای و نهادمند از تخصصها، همراه با مکانیسمهای مشخصشان برای حفظ و حراست از خود در مقابل هر آن چیزی تبدیل شده است که ممکن است وضعیت حال حاضر آنها را به نحوی جدی به چالش بطلبد. لازم به گفتن نیست که بیشتر این مکانیسمهای محافظت از خود، از آن دسته تدابیر خطابی سود میجویند که برای اقناع مخاطب بیرون از این دیسیپلین طراحی شده تا اهمیت آن را برای سیاستگذاری آموزشی و مناسبتاش را با کردار آموزشی، توجیه کند. اما آنچه که واقعا نیازی به گفتن ندارد این است که چنین تلاشهایی در جهت توجیه جایگاه خود، بیش از پیش به عنوان دلیلتراشیهایی سرهمبندیشده برای پنهانساختن این واقعیت قلمداد میگردد که فلسفه آموزش اکنون از سوی قاطبه اهل تعلیم و تربیت، چونان فعالیتی مَدرَسی و در خود فرورفته مورد ملاحظه قرار میگیرد که وقتی به حداقلیترین محک مناسبت عملی میخورد، سهم اندکاش در شکلدادن به سیاستگذاری آموزشی و بهبود کردار آموزشی، آشکار میگردد. این به معنای این نیست که استدلالهای منبعث از فلسفه آموزش، هرگز در راستای توجیه یک کردار یا سیاستگذاری آموزشی خاص، به کار گرفته نشده است. اما وقتی اتفاقات در عمل بروز میکنند، تماما آشکار میگردد که دیگر نمیتوان به یاری این استدلال فلسفی دل بست زیرا استدلال مزبور توجیهی قاطع و گریزناپذیر به سود یک نقطهنظر آموزشی ارائه میکند، به نحوی که نفی قاطع استدلال فلسفی مورد بحث، [لاجرم و ضرورتا] به کنارگذاشتن آن نقطهنظر منجر میگردد. در عوض استدلال فلسفی بدون شک برای افزودن آبوتابی نظری به ارائه یک چشمانداز یا نقطهنظر آموزشی به کار میآید؛ نقطهنظری که به دلایلی از او حمایت میشود که ربط چندانی به دلایل فلسفی آن ندارد.