صدای زمخت و مشکوکی گفت: «اگر یک بار دیگرچنین اتفاقی بیفتد، خیلی عصبانی میشوم. این دیگر کیست که در همچین شبی مزاحم مردم میشود؟ حرف بزن!»
موش فریاد زد: «گورکن، لطفاً بگذار بیاییم داخل. منم، موش، با دوستم موش کور. توی برف راهمان را گم کردیم.»
گورکن با لحنی کاملاً متفاوت گفت: «چی؟ موشموشک، دوست کوچولوی عزیزم! بیایید داخل، هر دوتان، همین حالا. حتماً خیلی عذاب کشیدید! توی برف گم شدهاید. من هیچوقت در برف گم نشدهام، آن هم در جنگل، آن هم این وقت شب. بیایید تو.»
دو جانور از بس هول بودند وارد خانه شوند لای دست و پای هم رفتند داخل و وقتی صدای بسته شدن در پشت سرشان را شنیدند، خوشحالی و آسودگی وجودشان را فرا گرفت.
گورکن، لباس خواب بلندی به تن داشت، دمپاییهایش هم واقعاً کهنه بودند، شمع کوتاهی در دست گرفته بود و احتمالاً وقتی احضارش کردند داشت میرفت بخوابد. او نگاه محبتآمیزی به آن دو انداخت، دستی به سرشان کشید و مثل پدری دلسوز گفت: «این از آن شبهایی نیست که دو جانور کوچک بیرون بمانند. فکر کنم دوباره سرگرم یکی از آن مسخرهبازیهایت بودی، موشموشک. بیایید، بیایید توی آشپزخانه. آنجا آتش خوبی روشن است و شام هم هست.»
گورکن شمع بهدست جلوتر رفت و راه را روشن کرد، آنها هم سقلمهای به هم زدند و دنبالش رفتند، از راهرویی دراز، تاریک و درب و داغان گذشتند، وارد اتاقی مرکزی که راهروهای دراز و تونلمانندی از آن خارج میشد شدند، تونلهایی اسرارآمیز که از قرار معلوم ته نداشتند. اما اتاق درهایی هم داشت، درهایی محکم از چوب بلوط. گورکن یکی از آنها را باز کرد و بلافاصله خود را در روشنایی و گرمای آشپزخانهای با آتشی بزرگ یافتند.
زمین از آجرهایی قرمز و کهنه بود و در شومینهی بزرگش، آتشی بین دو ستون که در دیوار کار گذاشته شده بود، دور از خطر باد و بوران میسوخت. یک جفت نیمکت با پشتی بلند روبهروی هم، جلو آتش قرار داشتند و وسایل آسایش بیشتری را برای کسانی که دوست داشتند بنشینند و معاشرت کنند فراهم میکردند. وسط اتاق میز درازی از چوب خام با سه پایه و دو نیمکت در دو طرفش قرار داشت. در انتهای میز، جایی که یک صندلی عقب زده شده بود، بقیهی شام روستایی اما مفصل گورکن قرار داشت. ردیفهای بشقابهای تمیز از قفسههای کمدی در انتهای اتاق به آنها چشمک میزدند و از تیرکهای بالای سرشان گوشت، دستههای سبزی خشک، تورهایی پر از پیاز و سبدهای تخممرغ آویزان بود. شبیه جایی بود که قهرمانان میتوانستند پیروزیشان را با بریز و بپاش بزرگی جشن بگیرند، جایی که کشاورزان خسته از درو محصول میتوانستند گروه گروه پشت میزش بنشینند و با آواز و شادی جشن خرمن برگزار کنند، یا جایی که دو سه دوست ساده میتوانستند هر طور که راحت بودند دور هم بنشینند، با آسودگی و رضایت چیزی بخورند و پیپ بکشند و با هم حرف بزنند.
من این کتاب را با ترجمۀ استاد اصغر رستگار خواندهام. به دوستان اکیداً توصیه میکنم آن ترجمه را بگیرند تحت عنوان «باد در بیدزاران».
از کیفیت این ترجمه خبر ندارم، اما آن ترجمه و آن کتاب را با تمام وجود توصیه میکنم.