میروم سمت اتاق. باز فرش هال سر خورده و ترنج وسطش کج شده. عصا را میدهم دستش و دست دیگرش را میگیرم توی دستم. با هر قدم انگار پای راستش یک دایره نامرئی روی زمین میکشد. قطار شدهاند و پشت سرمان راه افتادهاند، اما پشت در منتظر میایستند. وقتی برمیگردم برنج سررفته. رد کف سفید روی اجاق خشکیده. شعله زیر دیگ را میکشم پایین و میایستم پشت پنجره. یک مشت گیلاسِ روی پرده را توی دست میگیرم. تَرَک طاقچه از همیشه عمیقتر است و گرد و غبار، نشسته توی شیارش. آنورِ پنجره، آهن کهنه تا کمر، روی سطل زباله لانه زنبوریِ ساختمان روبهرو خم شده. میدوم سمت راهرو. صدایش از پنجره راهپله میآید تو: «آهن کهنه... آلومینیوم کهنه... لاکِ کهنه...»
حالا حتماً کمر خمیدهاش را میکشد دنبالِ بالاتنهاش تا برسد به دسته ارابه. کیسه بطریهای خالی را میگیرم توی دست و از پلهها پایین میروم. میگذارمش پشت در. دستش دراز میشود، تیره و چروک.
برنج، وا رفته. برای بابا رحمت برنجِ شل بهتر است، اما اینها حتماً حالا نچنچ میکنند و درگوش هم میگویند: «بیخود که نیست تا امروز بنده خدایی نیامده سراغش.»
خر که نیستند. اگر یکجو عقل داشته باشند، میفهمند مرد عاقل نمیآید که یکی مثل من را بگیرد.
بابا رحمت دراز کشیده روی تخت و چشم از مرد توی تلویزیون برنمیدارد. یکورِ ملحفه راهراهِ آبی ـ سفید دورِ پایِ چپش پیچ خورده. چشمهای گوینده پشت عینک برق میزند. بابا رحمت عاشق اخبار است، فارسی... عربی... انگلیسی... اشاره.
- بابا، ناهار حاضره.
دستش را تکان میدهد یعنی حرف نزنم.
کتابی درباره تنهایی آدم ها که هرکسی به نحوی با تنهایی سرو کله میزنه تنها بدیش این بود که چرا یک نویسنده ایرانی که داره از داستان ایرانی ها و تنهاییشون تعریف میکنه یه دفه کانال عوض میشه میگه مثلا فرانسوا این طوری کرد؟؟
اگه درباره ی ایرانیاست نباید با خارجی قاطیش کرد اگرم خارجی و یا داره درباره ی تنهایی کل آدما در سرتاسر کتاب صحبت میشه بازم این طوری پرش زدن درست نیست
3
مجموعه داستانهایی در مورد (تنهایی)های انسانهای مختلف، که به هر طریقی این تنهایی رخ داده، حال به دلیل پیر شدن و بزرگ شدن فرزندان، یا مرگ عزیزان، یا دور افتادن از عزیزان و دوستان، یا فهمیده نشدن از طرف اطرافیان، یا ازدست دادن یک عشق قدیمی و...
من داستان های (دالان)، (آخرین والس)، و (همسایه ام دریاست) را بیشتر پسندیدم.
4
داستانهای تصویری و جذابی دارد با خوانش بسیار دلنشین