معماری معاصر ما فاقد نظریه است؛ انگار دردی مزمن تا اعماقِ پیکره معماری ما پیش خزیده و اندام نحیف آن را سرطانوار درهم کوفته است. اظهارنظرهای پراکنده، تکگوییهای پریشان، رویکردهای بیریشه، همه و همه فرزندانِ نارس عصر فقدان نظریهاند. دانشکدههای معماری، در غیاب نظریه سرگرداناند و معماران حرفهای ما، در هجوم گنگ و اغلب نامفهوم نظریهپردازیهای معاصر غرب، دست و پا میزنند و ره به جایی نمیبرند.
«نظریه» بیشک مفهومی مدرن است. اگر چه میتوان ده کتاب در معماری ویتروویوس را که در سده اول پیش از میلاد نوشته شده، اولین بحث منسجم نظری بهشمار آورد که سهگانه مطرح شده در آن یعنی استحکام، آسایش، و زیبایی چنان در ادبیات معماری پس از خود ریشه دوانده که به اعتقاد برخی نظریهپردازان، تاریخ معماری هرگز نتوانسته است خود را از چنبره متافیزیک سهگانه فوق برهاند، لیکن بهنظر میرسد که ظهور نظریه با ظهور معمار مؤلف همزمان بوده است.
پیش از رنسانس، معماران زیر سلطه تألیفِ کلان سبک، بازنگاری میکردند و تألیفِ شخصی هرگز دغدغه و خواست معمار نبود. معمار در درونِ ادبیاتی جامع تلمّذ میکرد، و با مؤلفهها و تعابیر آن متون مینگاشت. ناشناختهماندن معمار سنتی و کلاسیک حاکی از این امر است که معمار تنها یک واسطه است تا امری کلان از طریقِ عملِ او به ثمر نشیند و تحقق یابد.
با ظهور رنسانس که مبنای آن بازخوانیِ آثار کلاسیک یونان و روم به منظور گریز از استیلای معماری قرون وسطا بود، معماران به ضرورت نظریه پی بردند. معمار رنسانسی مسحور و مدیونِ ادبیاتِ جامعِ سبک نشد.