روایتی تکاندهنده و تاثربرانگیز از کودکی در زندان، که با فکر آزادی زندگی میکند. «فریده چیچک اوغلو» این بار از زبان کودکان آزادی و رهایی را فریاد کرده است، تا شاید بشرِ در خواب فرورفته، این بار کمی به خود بلرزد و برای برپایی صلح جهانی به پا خیزد. چیچک اوغلو کتاب «نگذار به بادبادکها شلیک کنند» را مانند فراخوانی جهانی برای تمام کسانی نوشته که در آزادی اسیر و در اسارت آزاد هستند، تا شاید روزی هر انسانی بتواند آزادی و رهایی خود را با دیگران تقسیم کند. این کتاب کوچک 100 صفحهای مثل منشور صلحی است که یک کودک زندانی آن را نوشته است. چیچک اوغلو چنان هنرمندانه این کتاب را نوشته که مخاطب به سادگی به دنیای کتاب میافتد و حتی با بستن و کنار گذاشتن آن هم نمیتواند از فکر آن رها شود. هر کلمه و سطر کتاب مثل تلنگری سنگین به جان مخاطب مینشیند و او را از سراب آزادی و صلحی که گرفتارش شده، بیرون میکشد.
این کتاب پس از انتشار، به سرعت به زبانهای مختلف ترجمه شد و به شهرتی جهانی رسید. تاجایی که در سال 1989 فیلمی از روی آن ساخته شد. این فیلم چنان مردم دنیا را متاثر کرد که در سال 1991 برندهی اسکار بهترین فیلم بخش غیرانگلیسی زبان شد. با این که این کتاب در دستهی کتابهای نوجوانان قرار میگیرد، پیامهای عمیق آن برای انسان نوشته شده است، انسانی فرای رنگ، نژاد و مرزهای جغرافیایی.
«باریش» پسرکی است که به جرم فعالیتهای سیاسی مادرش، به همراه او به زندان افتاده است. او در این زندان دنیای خودش را دارد و شاهد شرایط و سختیهای زندگی زندانیان است. در این میان باریش با یکی از زنان زندانی به نام «اینجی» ارتباطی صمیمی و دوستانه دارد. وقتی اینجی از زندان میرود، باریش آرام و قرار ندارد. او برای اینجی نامههایی مینویسد که امیدوار است در میان میلههای زندان گیر نکنند و به دستش برسند. این کتاب پر است از حرفهایی ناب با زبان کودکانه و معصومانهی باریش. عدالت، آزادی، شجاعت، بخشندگی، همه چیزهایی هستند که باریش آنها را در چهاردیواری زندان جستوجو میکند.
چیچک اوغلو کتاب نگذار به بادبادکها شلیک کنند را مانند فراخوانی جهانی برای تمام کسانی نوشته که در آزادی اسیر و در اسارت آزاد هستند، تا شاید روزی هر انسانی بتواند آزادی و رهایی خود را با دیگران تقسیم کند. او با خوشفکری تمام، این بار سراغ بچهها رفته است. انگار دیگر به آدمها بزرگها امیدی ندارد. او از کسانی که آزادی را فقط در نشستها و جلسات در برابر دوربینهای خبری تعریف میکنند و بیخیال از رنج بشر، هر کدام به سراغ دغدغههای شخصی خودشان میروند، بیزار است. حالا نوبت بچههاست تا حق زندگی را خودشان پس بگیرند. در این کتاب نامههایی را میخوانیم که باریش به اینجی مینویسد. آن هم در سالی که همنام خودش شده است: صلح. صلح اینجا پشت میلههای زندان اسیر است و آن بیرون آدمها دربارهاش دادِ سخن سر میدهند و آن را جشن میگیرند.
این کتاب کوچک 100 صفحهای مثل منشور صلحی است که یک کودک زندانی آن را نوشته است. چیچک اوغلو چنان هنرمندانه این کتاب را نوشته که مخاطب به سادگی به دنیای کتاب میافتد و حتی با بستن و کنار گذاشتن آن هم نمیتواند از فکر آن رها شود. هر کلمه و سطر کتاب مثل تلنگری سنگین به جان مخاطب مینشیند و او را از سراب آزادی و صلحی که گرفتارش شده، بیرون میکشد. نام کتاب تمام فکرها و اندیشههای آزادیخواهانهی نویسنده را برملا میکند. تنها خواستهی کودکی که در زندان زندگی میکند این است که دیگر کسی به بادبادکهای بچهها شلیک نکند. بادبادکهای امیدها و آرزوهای کودکانی که با دستان کوچکشان آنها را ساختهاند و با خندههای شادمانه آنها را به آسمان رها کردهاند. او در زندان بادبادکی ندارد، فقط از قهرمان زندگیاش، اینجی، میخواهد که بادبادکها را نجات دهد.
باریش قهرمان کوچکی است که آزادی را به قفسش میآورد. او حتی در سرشماریهای روزانه و شبانهی زندانیان هم شمرده نمیشود. اسم او هیچ جا ثبت نشده، بود و نبودش برای زندانبانها فرقی ندارد. اما همین باریش بیدارترین و هوشیارترین کسی است که با استدلالهای کودکانهاش شاهد بیرحمی و ستم آدمبزرگهاست. او در زندان و با همنشینی با زندانیان سیاسی به حقایقی تلخ و دردناک پی میبرد. وقتی از «نِوین» میپرسد چرا در به زندان افتاده است، نِوین میگوید چون آدمها را دوست دارد، در زندان است. و باریش با خودش فکر میکند «من وقتی بزرگ بشوم، آدمها را دوست نخواهم داشت، چون هرکس که از آدمها خوشش بیاید، میاندازندش توی قفس». و این اولین جرقههای نابودی دنیای پاک و معصومانهی کودکی است که در رویای آزادی و صلح زندگی میکند. کودکان بی آن که بدانند قربانی زیادهخواهی و جاهطلبی صاحبان قدرت میشوند و دستهای کوچکشان حالا به جای توپبازی و بادبادک بازی، فقط به میلههای سرد زندان گره میخورد.
چیچک اوغلو در سال 1951 در آنکارا به دنیا آمده است. او دانشآموختهی معماری در دانشگاههای آنکارا و پنسیلوانیا است. این نویسنده در سال 1980 به دلیل فعالیتهای سیاسیِ آزادیخواهانه محکوم به چهار سال زندان شد. نگذار به بادبادکها شلیک کنند، اولین اثر اوست که شش سال پس از آزادی آن را نوشته است. او در این کتاب با بازتاب اندیشهها و افکارش، عمیقترین مسائل انسانی و بشری را در قالب نامههایی از زبان یک کودک بیان میکند. یک سال پس از انتشار کتاب، او فیلمنامهای به همین نام مینویسد که با کارگردانی و تهیهکنندگی «تونک بازاران» برندهی اسکار میشود.
ترجمهی «فرهاد سخا» از این کتاب، یکی از درخشانترین ترجمههایی است که در ادبیات خارجی در ایران وجود دارد. سخا خیلی خوب توانسته به زبانی ساده و کودکانه، متن اصلی کتاب را به فارسی برگرداند. این ترجمه در سال 1994 برندهی جایزهی بهترین ترجمهی داستانهای نوجوان از سوی سازمان IBBY شد. سخا با تسلط عمیقی که به زبان ترکی دارد، توانسته آثار ارزشمندی از سایر نویسندگان ترکیه مانند «اورهان پاموک» و «هاکان گوندای» را به مخاطبان فارسی معرفی کند.
در را تازه بسته بودند. فریاد زدم تا شاید صدایم را بشنوی. کاشکی میشنیدی و برمیگشتی. آن وقت من کوچولو میشدم و توی چمدانت جا میگرفتم. هیچ کس هم من را نمیدید. یادت هست که یک بار وقت قایم موشکبازی توی چمدانت قایم شدم؟ این بار هم قایم میشدم تا این که از در زندان خارج بشویم و بعد بیرون میآمدم.
از وقتی که رفتهای همهاش خواب تو را میبینم: انگاری روزی است که با تو در حیاط گردش میکنیم، یعنی بالا و پایین میرویم. تو تند تند راه میروی، مثل همیشه! یکدفعه باران می گیرد. تو به من میگویی: «بدو باریش، بدو شامپویی را که تازه خریدهایم بردار بیار!».
من میروم شامپو را میآورم. روی سرمان میریزیم. با باران کف میکند. کفها از سر و رویمان سرازیر میشوند. کف همه جا را میگیرد. نگاهت میکنم. کفها رویت را پوشاندهاند و دیده نمیشوی.
داد میزنم: «اینجی! اینجی! کجایی؟ نمیبینمت».
کپهی کف راه میافتد و میرود تا دم در آهنی. تو من را صدا میزنی: «بیا در بزنیم!».
«اما اگر در بزنیم، عموکلیدی پیداش میشود ها!».
تو میگویی: «بهتر، بگذار پیداش بشود!».
در میزنیم. اما خبری نمیشود. باران تندتر میشود. «ای داد و بیداد، الان است که باران کف ها را بشوید و ببرد!» آها، دارد صدای پا میآید. این صدای پای همان عموکلیدی است که یک عالمه کلید دارد! از صدای کلیدهایش میفهمیم. آن یکی عموکلیدیها فقط یک کلید دارند، آن هم کلید درِ سلولی که نگهبانش هستند. آن خاله هم که نگهبان سلول ماست، فقط یک کلید دارد. اینجی، چرا همه به او «ننه نگهبان» میگویند؟ حتی مادرم هم او را اینطور صدا می کند. مگر او مادر همهی زن هاست؟ او که ما را زندانی کرده. مگر مامانها هم بچههایشان را زندانی میکنند؟ من او را «خاله کلیدی» صدا می کنم. «عموکلیدزیاده» را هم همه «سرنگهبان» صدا میزنند. بیشترین جیرینگ جیرینگ مال اوست، چون کلید همهی سلولها را او نگه میدارد.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 470.۴۴ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 120 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۴:۰۰:۰۰ |
نویسنده | فریده چیچک اوغلو |
مترجم | فرهاد سخا |
ناشر | نشر ماهی |
زبان | فارسی |
عنوان انگلیسی | Uçurtmayi Vurmasinlar |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۷/۰۲/۱۷ |
قیمت ارزی | 3 دلار |
قیمت چاپی | 22,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
خیلی خوشم اومد.داستان یک پسربچه تو زندان بود که برای شخصی نامه مینوشت که داستان های روایت شده خیلی قشنگ بود حتما توصیه میکنم
کتاب از زبان باریش کوچولو در زندان نوشته شده در کل بد نبود اما کتابی نبود که بگم اگر نخونید از دستتون رفته
داستان خوبی ست فیلمی از این کتاب درست شده که به نظرم فیلم بهتر وضعیت باریش را نشان داده
یکی از بهترین کتابهایی که توی یک سال اخیر خوندم. تاثیرگذار و درخشان
اولین کتابی بود که از ادبیات ترکیه خوندم ساده روان و فوق العاده بود?
متن روان و ساده ای داره و داستانی ناراحت کننده
کتاب روان و سادهایه. یه ضرب بخونیدش
چقدر من با این کتاب گریه کردم ...
کتاب ساده وروانی بود از زبان یکپسربچه
زیبا روان و غم انگیز. لذت بردم از خوندنش