
کتاب تجربههای کوتاه ۸
کالسکه
نسخه الکترونیک کتاب تجربههای کوتاه ۸ به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب تجربههای کوتاه ۸
ناهار پُرجلالوشکوه و خیرهکننده بود. کباب اوزونبرون، خوراک ماهیسفید، خوراک مارچوبه، کباب تیهو، کباب کبک، و خوراک قارچ، همه و همه، حکایت از این داشت که آشپز از یک روز قبل از مهمانی لب به مشروب نزده است. چهار سرباز هم تمام شب را چاقوبهدست در معیت آشپز کار کرده بودند تا خوراک مرغ و دسر را آماده کنند. جنگلی انبوه از بطریها که گردندرازهایش حاوی ودکا و گردنکوتاههایش حاوی کنیاک بودند، روز تابستانی زیبا، سینیهای پُر از قالبهای یخ روی میز، پنجرههای باز، دکمهی آخر همهی یونیفورمها باز، جلوسینهی چینچین آنهائی که کت شلوار به تن داشتند، صحبت و گپی که صدای بم ژنرال بر آن حاکم بود، و شامپانی که چون سیل جاری بود، همه عالی بود و همه چیز به همه چیز میآمد. غذا که تمام شد، همه با رخوت و سنگینی مطبوعی در دل از جا برخاستند. آقایان همه پیپهاشان را روشن کردند و به ایوان رفتند تا قهوهشان را صرف کنند.
بخشی از کتاب تجربههای کوتاه ۸
به ندرت، بسا به ندرت، مالکی صاحب یازده سرف در ملک اش، پوستینی بر دوش، سوار بر چیزی که نه درشکه بود و نه کالسکه و چیزی مابین آن دو بود، تلق وتلق از روی سنگ های گِرد و قلمبه می گذشت و از لای کیسه های آرد این طرف و آن طرف را نگاه می کرد و ماچه خر قهوه ای اش را که جفت اش اسب نرِ جوانی بود، هِی می کرد. حتی بازار شهر هم دل گیر بود. مغازه ی خیاطی، ابلهانه است اما، به جای آن که برِ خیابان باشد، اریب قرار گرفته بود. آن طرف، ساختمانی سنگی بود، با دو پنجره، که پانزده سال بود در دست احداث بود. کمی آن طرف تر دکه ئی چوبی بود که خاکستری رنگ اش کرده بودند تا به گل ولای خیابان بیاید. اصل اش این دکه را برای این ساخته بودند که بقیه از آن الگو بر دارند. ساختن دکه از ابتکارهای شهردار در دوره ی جوانی اش بود، آن وقت ها که هنوز به چرت بعدازظهر و خوردن شراب مخلوط عصرانه با چند انگور فرنگیِ خشک عادت نکرده بود.
الباقیِ بازار حصیرهائی بودند گِردتاگِرد که مثلاً به جای دکه بودند. وسط این ها هم کوچک ترینِ مغازه ها بودند که می توانستی مطمئن باشی همیشه ی خدا توُشان ده دوازده تائی نان نمکیِ به نخ کشیده، یک زن دهاتیِ لچک قرمز به سر، بیست کیلوئی صابون، چند کیلوئی بادام تلخ، چند قطار فشنگ، چند توپ پارچه، و دو شاگردمغازه که دمِ در قاپ بازی می کنند، پیدا می شود.
اما پس از ورود هنگ سواره نظام همه چیز عوض شد. خیابان ها جان گرفتند و رنگ وروئی پیدا کردند، و خلاصه شهر دیگر همان شهری نبود که وصف اش کردیم. حالا آن هائی که در محله های پایین بودند اغلب می توانستند افسران را با کلاه پردار ببینند که به دیدن افسر هم رزم دیگری می روند تا درباره ی ترفیع و توتونِ خوب صحبت کنند و گاهی هم، دور از چشم ژنرال، پاسوری بزنند سرِ کالسکه ئی که در واقع باید آن را کالسکه ی هنگ نامید، چون همه ی افسرها به نوبت از آن استفاده می کردند: یک روز جناب سرگرد با آن جولان می داد، روز بعد سروکله اش در اصطبل جناب سروان پیدا می شد، و روز بعد باز می دیدی که مصدر جناب سرگرد مشغول روغن کاری محورهای آن است. حالا دیگر کلاه های نظامی افسرها زینت بخش حصارهای چوبی میان خانه ها بود که فی الواقع آن جا می آویختند تا آفتاب بخورد. بعضی وقت ها هم فرنج خاکستری افسری زینت بخش درِ ورودی خانه ئی می شد. در کوچه های باریک، گاه به سربازهائی بر می خوردی که سبیل شان از ماهوت پاک کن هم زبرتر بود. البته این سبیل ها در جاهای مربوط و نامربوط به چشم می خورد. همین که چند تا زن خانه دار در بازار پیداشان می شد، می توانستی حتم داشته باشی که سبیلی هم بلافاصله بالای سرشان ظاهر خواهد شد.
افسرها جانی تازه به این اجتماع دادند که تا آن وقت فقط شامل جناب قاضی بود که با زن یک بنده خدای خادم کلیسا زندگی می کرد، و جناب شهردار که آدم معقولی بود ولی عملاً همه ی روز خواب بود ــ یعنی از وقت ناهار تا شام، و از شام تا ناهار.
زندگی اجتماعی وقتی که ستاد فرمانْ دِهی ژنرال در شهر مستقر شد، جنب وجوش باز هم بیش تری پیدا کرد. مالکین همه ی دور و اطراف، که قبلاً اثری از آثارشان نبود، کم کمک شروع به رفت وآمد به شهر کوچک کردند. همه شان دل شان می خواست ساعتی را به مصاحبت افسران بگذرانند، گه گاه بیست ویکی بزنند ــ بازی ئی که تا آن موقع برای کسانی که فکروذکرشان فقط جو و گندم، خرده فرمایشات زن هاشان و شکار خرگوش بود، خواب و خیال می نمود.
بایست ببخشید، اما یادم نیست به چه مناسبتی ضیافت بزرگی ترتیب دادند. تدارکات معرکه بود. صدای کاردها از آش پزخانه ی ژنرال تا آن سر شهر می رسید. هرچه خوراکی توُی بازار بود برای ضیافت خریدند، طوری که قاضی و زن آن خادم کلیسا مجبور شدند آن روز فقط کیک و ژله بخورند. حیاط خانه ئی که در اختیار ژنرال بود پُر از کالسکه های رنگ ووارنگ شده بود. مهمانی، مهمانی مردانه بود و فقط افسرها و مالکین آن دوروبر به ضیافت دعوت شده بودند.
نظرات کاربران درباره کتاب تجربههای کوتاه ۸