هنوز بعد از گذشت سالهای طولانی، بعضی از مراثی و غزلمرثیههای سوزناک و خوبش رو که مرشد جعفر در ایام عزا میخواند، از حفظ هستم.
هیچوقت یادم نمیره، پیرمرد گاهی میآمد زورخونه، روبهروی سردم مرشد، زیر آیینه قدی بدون قابی که سه کنج کنار راه پلهای که به بالکن و نیم طبقه بالا منتهی میشد قرار داشت، مینشست و تا حاج جعفر شروع میکرد به خواندن اشعار، دستمال ابریشمیاش رو در میآورد و جلو صورتش میگرفت و میگریست. مرشد هم با سوز عجیبی که در صدایش تنیده بود، میخواند:
یا حسین امشب به دل آذر گرفتم
سیم و زر دادم ولیکن سر گرفتم
سری پرخون و پیشانی شکسته
من از قوم جفا گستر گرفتم
گلاب آوردم و با مشک و شانه
ز گیسوی سرش عنبر گرفتم