ماهبانو از وقتی که به یاد میآورد گشتاسب اینگونه بود؛ بیعقل بود اما بیآزار. دو سال از ماهبانو بزرگتر بود و آنطور که میگفتند در کودکی از بام افتاده بود و انگار دیوی در جانش رخنه کرده باشد، هیچ مغ و هیچ داروی مغانهای در او کارگر نیفتاد و از آن به بعد دیوانه شد.
ماهبانو آهسته گفت: «این هم از بخت من است.»
و با مشت کوبید بر گلوله خمیر.
«اینطوری نزن وقتی نان شد دندانمان را میشکند.»
و باز دندانهای شکستهاش را نشان داد.
ـ چهطور آمدی داخل؟
ـ در باز بود.
ماهبانو با خود غر زد: «باز این گیس بریده در را پشت سرش نبسته. از بس که هول است. نمیدانم کجا رفته، قرار بود مثلاً آتش بیاورد.»
آتش زبانه میکشید و ایراندخت به آن چشم دوخته بود. آتش بود و گرما، اما روزبه نبود.
ریشهای پیرمرد به رنگ جامه سفیدش، کنار آتش به سرخی میزد و چشمهایش، اگرچه سوی شعلهها بود، اندیشهای که در سرش شعله میکشید جهان را مقابلش تیره و تار میکرد. بدخشان پیر هم در فکر روزبه بود؛ یگانه پسرش.
آتشکده تازگیها خلوتتر شده بود و پیرمرد به تنهایی عادت داشت. سالها همدمش بوی دود چوب بود و صدای ترق ترق سوختنشان. نسیمی وزید، شعله برافروختهتر شد و دستهای از موهای صاف و نرمش روی پیشانیاش افتاد و همین او را به دنیا بازگرداند.
«چه میخواهی دخترم؟!»
نمیدانست این دختر چه مدت است که به او زل زده. بدخشان با خود گفت: «چه پرسش ابلهانهای! در آتشکده چه میخواهند جز آتش؟»
ایراندخت میخواست بگوید «روزبه» اما گفت: «آتش.»