
کتاب این مردم نازنین!
نسخه الکترونیک کتاب این مردم نازنین! به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب این مردم نازنین!
شهرت، تنهایی را میدزدد. همهجا نگاه میکنند. همهجا با تو هستند. زیر ذرهبین هستی. فقط در خانه میشود تنها بود. اگر تلفنهای علاقمندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پردهها کشیده باشد. همسایهٔ علاقمند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی میخواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شکل تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عدهای دمخور است. تنها نیست… من در خیلی قلبها، خانهای دارم. هیچوقت آواره نمیشوم. بیسرپناه نمیمانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. اینهمه عشق، اینهمه تنهایی و ا ینهمه مردم. این مردم نازنین.
بخشی از کتاب این مردم نازنین!
به خاطر تمام لحظاتی که نتوانست در رستوران، کافی شاپ، سینما، تاتر و مهمانی با شوهرش تنها باشد.
کلوزآپ
دیگر مردم مرا می شناختند و گاهی به اسم صدا می زدند. یک روز که از دفتر مجله ی گزارش فیلم برمی گشتم و در بلوار کشاورز به طرف پارک لاله می رفتم، سر خیابان توس، سه تا دختر دبیرستانی مرا دیدند و جیغ زدند!
بالاخره آن اتفاق جادویی افتاد. دختران با دیدن من جیغ زدند. خوش حال شدم. خیلی. شهرت به سراغ من آمده بود. در پیاده رو می رفتم. طعم شهرت را مزه مزه می کردم. شیرین بود. مثل همیشه خیال ام به پرواز درآمد. رفتم به آینده. به شهرتی غلیظ تر. بیش تر و بیش تر. تا این که از خودم پرسیدم: همین را می خواستی؟ کمی در ذهن ام مکث کردم. جواب ها را سبک سنگین کردم. و بالاخره جواب دادم: نه! البته نه! اگر همین را می خواستم باید می دیدم مردم چه می خواهند و همان را ادامه می دادم. باید می دیدم دخترانی که دست به جیغ شان خوب است چه می پسندند و به پسند آن ها جواب می دادم.
اما من آن چه را که خودم می خواهم، دوست دارم. پسند خودم برای ام مهم تر است. من نمی خواستم فقط مشهور شوم، می خواستم بازیگر شوم. مشهور هم شدم، چه به تر.
پسند من این بود که نقش های گوناگون بازی کنم. دوست نداشتم در زندان یک نقش بمانم. دوست نداشتم در زندانِ پسندِ تماشاگر بمانم. خوب، باید تصمیم می گرفتم. تصمیم گرفته بودم. باید ادامه می دادم. پسندِ تماشاگر فریبنده است. نباید تسلیم می شدم. یاد قصه ی اولیس افتادم که وقتی قرار بود به جزیره ی پریان اغواگر برسد، دستور داد او را به دکل کشتی ببندند و هرچه فریاد زد بازش کنند، باز نکنند تا از آن جزیره بگذرند.
نباید اغوا می شدم. درست جلوی سینما بلوار بودم که خودم را به دکل کشتی بستم.
امروز، سال ها از آن ماجرا می گذرد. نقش های گوناگون بازی کرده ام. مشهور هم شده ام. اما هر روز اغوایی تازه تر پیش می آید. باید همیشه نزدیک دکل کشتی باشم. باید به بازیگری ادامه دهم.
شهرت، تنهایی را می دزدد. همه جا نگاه ات می کنند. همه جا با تو هستند. زیر ذره بین هستی. فقط در خانه می شود تنها بود. اگر تلفن های علاقه مندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پرده ها کشیده باشد. همسایه ی علاقه مند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی می خواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شکل اش تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عده ای دم خور است. تنها نیست... و من که تنهایی ام را دوست دارم و بازیگری را فراتر از دوست داشتن دوست دارم، چه باید می کردم؟ بیرون از زمان هایی که بازی می کردم و بیرون از زمان های زندگی جمعی و اجتماعی، تصمیم به نوشتن گرفتم. بالاخره نوشتم و نویسنده شدم. بعدتر مجسمه هم ساختم. این روزها عکاسی هم می کنم، نقاشی هم می کنم. تنهایی ام را ساختم و بازیگری و مردم را هم از دست ندادم. من مردم را دوست دارم. شلوغی را دوست دارم. تنهایی را هم دوست دارم. حالا همه را دارم. خدا را شکر.
من در خیلی قلب ها، خانه ای دارم. هیچ وقت آواره نمی شوم. بی سرپناه نمی مانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. این همه عشق، این همه تنهایی و ا ین همه مردم. این مردم نازنین.
مایکل کین تعریف کرده: یک بار که در کنار رودخانه ی تایمز لندن قدم می زده یک خانواده ی سه نفره ی ایرانی او را می بینند. می شناسند و کلی خوش حال می شوند. جلو می آیند و با ابراز غیرقابل وصفِ خوش حالی شان از او می خواهند که عکسی بگیرند. او قبول می کند. پدر خانواده دوربین را به کین می دهد و خودشان سه نفری پشت به رودخانه می ایستند و به او می گویند: حاضریم، بگیر! از این دست ماجراها برای همه ی بازیگران رخ می دهد. ازجمله برای من.
مدتی است که تصمیم گرفته ام این گونه خاطره های ام را بنویسم و چاپ کنم. همین است که در دست دارید.
خیلی از این ماجراها را فراموش کرده ام، خیلی هاشان را هم نمی شود چاپ کرد، که در این کتاب نیستند.
ماجراهایی را که می خوانید، به لحاظ تاریخ وقوع مرتب نشده اند. پس و پیش هستند. مهم نیست. مهم تر نکته هایی ا ست که دارند.
در این مدت هر برخورد جالبی که با مردم برای ام پیش آمده را یادداشت کردم و سعی کردم خاطرات گذشته را هم به یاد بیاورم. به هرحال هرچه را به یاد آوردم و هرچه را قابل چاپ بود، در این دفتر آوردم.
امیدوارم سال های بعد، دفترهای دیگر را هم چاپ کنم اما نمی دانم تا دفتر چندم وقت خواهم داشت.
نام این کتاب را هوشنگ گلمکانی انتخاب کرده. وقتی دوسال پیش، تعدادی از همین خاطره ها را به مجله ی فیلم دادم تا به عنوان بهاریه چاپ کنند، نامی برای شان نداشتم. هوشنگ گلمکانی این نام را پیش نهاد کرد. از او سپاس گزارم.
نظرات کاربران درباره کتاب این مردم نازنین!