
کتاب مجموعه اشعار رضی الدین آرتیمانی
نسخه الکترونیک کتاب مجموعه اشعار رضی الدین آرتیمانی به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
با نصب اپلیکیشن فیدیبو این کتاب را به صورت کاملا رایگان مطالعه کنید.
درباره کتاب مجموعه اشعار رضی الدین آرتیمانی
مرا چگونه نباشد حضور عیش و فراغ که زخم بر سر زخم است و داغ بر سر داغ مرا چنانکه منم بینی و نگوئی هیچ ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ اگر جگر جگر و دل دلم خورد، شاید که پیش آن گل رعنا، یکیست بلبل و زاغ ملاف هیچ بر عاشقانش از خورشید به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ نسیم وصل پریشان و بیدماغم کرد نساخت گلخنیان را هوای گلشن داغ کسش نیافت نشان آنکه از تو یافت نشان کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ دگر بسان رضی عاشقی نخواهی یافت بگردی ار همه ویرانهٔ جهان به چراغ
بخشی از کتاب مجموعه اشعار رضی الدین آرتیمانی
مجموعه اشعار رضی الدین آرتیمانی
رضی الدین آرتیمانی
حق انتشار الکترونیک برای فیدیبو محفوظ است
مقطعات و غزلیات ناتمام
۱
کسی نداند از آن بی نشان نشان ما را
مگر صبا ز سر زلف او گره بگشود
که بوی مشک گرفت است کوه و صحرا را
۲
داد است بگوئید عرب را و عجم را
یا رب که نگیرند ز ما راحت غم را
۳
کرشمه ای نتواند کشید بار مرا
نهاده است به سرگشتگی مدار مرا
بیا ببین چه بهشت است روزگار مرا
۴
عجب بابیست این باب محبت
اگر افتی به گرداب محبّت
۵
الهی من بقربان محبت
رضی جان تو و جان محبت
۶
به صیادی که داند زخم کاری است
که بی دانه درین دامم فکنده است
۷
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
ور به تلخی گذرد نیم نفس بسیار است
۸
کو خلاصم از غم شبهای هجران کرده است
دردی میخانه ام خورشید رخشان کرده است
۹
دلم چشم و لبش با غمزه اش برد
نمیدانم کدامین عشو ه اش برد
۱۰
غمی در دل اگر دارد چرا بر من نمیریزد
که کس این باده در پیمانه دشمن نمیریزد
۱۱
چه چاره تا برون آرم ز چنگش
که نه دل باد و نه نام و ننگش
۱۲
خجالت میتراود از نگاهش
نهادم سر چو اندر خاک راهش
۱۳
شود از دیدنت دیوانه عاقل
که کام ما ز ناکامی است حاصل
چو عشقی نیست چه سنگی و چه دل
۱۴
وای ما و وای جان و وای دل
مرگ بسپاری به از زنده خجل
۱۵
بر نیم نفس من چه بگریم چه بخندم
گو چهره برافروز که بر شعله سپندم
۱۶
ز هر سو ناامیدی بسته راهم
چو چتر سنجری بخت سیاهم
۱۷
ز آلایش آب و خاک، پاکیم
تادست بهم دهیم خشتیم
روح محضیم و جان پاکیم
۱۸
من غافل از فریب و تو در کار بوده ای
در هر گل زمین که در او خار بوده ای
۱۹
که از هر آشنا بیگانه کردی
ز بوی مشک نتوان کوچه ها گشت
مگر زلف معنبر شانه کردی
۲۰
وز جذب نظر وانکشیدیم نگاهی
ای دل چو سرا پای وجودت همه شد یار
من هیچ ندانم دگر از یار چه خواهی
غزل شمارهٔ ۸۳
غزل شمارهٔ ۸۴
غزل شمارهٔ ۸۵
غزل شمارهٔ ۸۶
غزل شمارهٔ ۸۷
غزل شمارهٔ ۸۸
غزل شمارهٔ ۸۹
غزل شمارهٔ ۹۰
غزل شمارهٔ ۹۱
غزل شمارهٔ ۹۲
غزل شمارهٔ ۹۳
غزل شمارهٔ ۹۴
غزل شمارهٔ ۳۴
پریشانم به سامان آفریدند
نه در دستم گریبان آفریدند
نه بیدردم چو ایشان آفریدند
که دردم عین درمان آفریدند
بیابان در بیٰابان آفریدند
که یوسف بهر زندان آفریدند
سر و زلفش پریشان آفریدند
تو را کز عین عرفان آفریدند
غزل شمارهٔ ۳۵
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
غزل شمارهٔ ۳۶
که بحر سر شکم ز طوفان نشیند
که پیوسته چون من پریشان نشیند
که در خوان گبر و مسلمان نشیند
چو گنجی که در کنج ویران نشیند
چو کفری که بالای ایمان نشیند
سراسیمه خیزد پریشان نشیند
الهی به مرگ عزیزان نشیند
که از هستی خویش عریان نشیند
پریشان کننده پریشان نشیند
غزل شمارهٔ ۳۷
کزو هر ذره خورشید دگر بود
ملاحت از ملاحت، بیشتر بود
عجب شامی؟ که بر روی سحر بود
که بحر و بر پر از شمس و قمر بود
ز موئی که پریشان تا کمر بود
تو را مادر مگر خورشید گر بود
که از اندیشه بسیاری به در بود
رضی کز بوی می زیر و زبر بود
غزل شمارهٔ ۳۸
هیچ هوائی به جز وصل تو در سر نبود
ساقی دیگر نداد، مطرب دیگر نبود
هیچ غمی با غم دوست برابر نبود
موی معطر نداشت، طره معنبر نبود
جام مجسم نداشت روح مصور نبود
لیک میسر نگشت آنچه مقدر نبود
غزل شمارهٔ ۳۹
چو خشت است بالین و خاکست بر سر
کجا رفت باد و بروت سکندر
اجل گشته ای را که دادند افسر
همه داغ دل بود باغ مشجر
بکامت اگر دوست افتاد بگذر
عجب دانم ار باز ببینیم دیگر
نه در هشت خلد و نه در هفت کشور
بر انگیزد از هر طرف روز محشر
برش بی نیاز است از مشک و عنبر
کسی را که ماهی چنین آید از در
غزل شمارهٔ ۴۰
آن لب لعل است یا جانست یا تنگ شکر
نرگس شهلاست یا چشم است یا بادام تر
و آن سر زلفست کرده عٰالمی زیر و زبر
چون سراپای تو میسازد مرا بی پا و سر
بی تکلف میبری، چه دل، چه دین، چه جان، چه سر
اینچنین بودست طرز عشق یا طور دگر
میرود چون از تماشایش دل از جان بیشتر
غزل شمارهٔ ۴۱
بس سبحه که شد بدل به زنار
بس گوشه نشین که شد قدح خوار
زنهار دگر مگوی زنهٰار
بستیم میان خود به زنار
ساقی پائی به رقص بَردار
تا سنگ آرد به عشقت اقرار
پازهر بجای زهر از مار
یک شعله و عالمی خس و خار
از عظم رمیم جان طیٰار
خود جهد نبرده است در کار
شد از تو خدا ز خلق بیزار
دیوانه فتاده بر درت زار
غزل شمارهٔ ۴۲
میکده ها بایدم از پی دفع خمار
من همه شور و جنون او همه باد بهار
غزل شمارهٔ ۴۳
بردار پرده بنمای رخسار
دیوانه کردی ما را به یکبار
نیکی بخرمن خوبی بخروار
اغیار و کونین، ما و سگ یار
این سر ندارد پروای دستار
غزل شمارهٔ ۴۴
باز دل را داده ام بی اختیار
ای که داری در تکاپویش قرار
گر چه عهد تو نباشد استوار
چند باشم همچو زلفت بیقرار
یا که دست از روزگار من بدار
گر چه خواهی کشتنم از انتظار
ور نداری شوقی از ما بر کنار
زین گران جانی رضی شرمی بدار
غزل شمارهٔ ۴۵
یکبار دگر در تف آن آتشم انداز
این حرف مگو با من و در آتشم انداز
ای دیده ز پر کالهٔ دل مفرشم انداز
یا رب به کریمی خود از خواهشم انداز
و اندر دل بی عزت خواری کشم انداز
غزل شمارهٔ ۴۶
ز غیرت چاک زد هر سو ز صد جا، گل گریبانش
دل آشفته ام جمعی است در زلف پریشانش
همیشه داردم در پیچ و تاب آن زلف پیچانش
که قیصر رفت بر باد فنا بر قصر و ایوانش
که رنگ لاغری از کشتنم سازد پشیمانش
مفردات
۱
مرگی نوید مرگ دگر میدهد مرا
۲
که بی او زیستن کم مردنی نیست
۳
فیض عجبی یافتم از صبح ببینید
این جادهٔ روشن ره میخانه نباشد
۴
خوبی ازین دو سلسله بیرون نمیشود
۵
سنگین دلا بیک نگهم میتوان خرید
۶
گر بچنگم فتد از چرخ گریبان و سری
۷
هیچ جا بند نه و در همه جا بند شدم
۸
حیف و صد حیف از آن عمر که در باخته ای
۹
با خبر باش که آواز پری می آید
غزل شمارهٔ ۶۲
غزل شمارهٔ ۶۳
غزل شمارهٔ ۶۴
غزل شمارهٔ ۶۵
غزل شمارهٔ ۶۶
غزل شمارهٔ ۶۷
غزل شمارهٔ ۶۸
غزل شمارهٔ ۶۹
غزل شمارهٔ ۷۰
غزل شمارهٔ ۷۱
غزل شمارهٔ ۷۲
غزل شمارهٔ ۷۳
غزل شمارهٔ ۷۴
غزل شمارهٔ ۷۵
غزل شمارهٔ ۱۱
در ندانم که بسته یا باز است
لیک خاموش حرف و آواز است
که چه درها بروی دل باز است
نقش الواح گلشن راز است
چه کنم عشق او به من ساز است
نیست طاووس بلکه شهباز است
غزل شمارهٔ ۱۲
ماه پس از حسن آن نگار به تنگ است
روی فراغت ندیده ایم چه رنگ است
نیست دگر دل کلیسیای فرنگ است
عشق چه داند کسی که در غم ننگ است
غمزه و نازش هنوز بر سر جنگ است
گوش به آواز نای و نغمه به چنگ است
کاول گام فنا بکام نهنگ است
راحت مرحم برم، چو زخم پلنگ است
گو همه آدم بمیر، او به چه ننگ است
قافله شد، خیز هان چه جای درنگ است
دال بر قامتم چو تیر خدنگ است
ختم کن این قصه را که قافیه تنگ است
غزل شمارهٔ ۱۳
خدایا، دور میخواران کدام است
چو مشرق مظهر هر صبح و شام است
که فارغ هم ز صید و هم ز دام است
که اینجا شعبه و آنجا مقام است
همیشه در مقام انتقام است
ببین رند خراباتی کدام است
غزل شمارهٔ ۱۴
آه این چه آتش است که در جان گرفته است
دستم بزور دامن جانان گرفته است
خاصیت نگین سلیمان گرفته است
دریای عشق بین که چه طوفان گرفته است
این دل که، همچو شام غریبان گرفته است
گویا طبیب دست ز درمان گرفته است
آئین ماتمم به چه سامان گرفته است
حاجی به هرزه راه بیابان گرفته است
هر جا که میرویم چو زندان گرفته است
آندل که در فراق عزیزان گرفته است
دود دل کدام مسلمان گرفته است
غزل شمارهٔ ۱۵
هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است
توقع ثمر از بید باد پیمائی است
که دور از تو هلاکم به از شکیبائی است
تحیر تو که خون در دل تماشائی است
بغیر دوست تمنا ز دوست، رسوائی است
که با وجود خیالت به تنگ تنهائی است
غزل شمارهٔ ۱۶
درون کعبه ام بتخانه ای هست
که در زنجیر من دیوانه ای هست
که آنجا نالهٔ مستانه ای هست
همی دانم که آتش خانه ای هست
و گر نه شمع در هر خانه ای هست
کهن ویرانه، ماتم خانه ای هست
غزل شمارهٔ ۱۷
کامشب دلم از نالهٔ خود شوق دگر داشت
خود بر سر دیوار غم آهنگ دگر داشت
در خلقت من چرخ، رضی تا چه نظر داشت
غزل شمارهٔ ۱۸
شوقت در دل قرار نگذاشت
آن فتنهٔ روزگار نگذاشت
حسن تو به نو بهار نگذاشت
در هیچ دلی قرار نگذاشت
در هیچکس اختیار نگذاشت
دل در بر گوشوار نگذاشت
تا حشر به زیر بار نگذاشت
آن نرگس پر خمار نگذاشت
باز این دل پر شرار نگذاشت
غزل شمارهٔ ۱۹
بینائی چشم ما از آن رفت
هر چیز که بود از میٰان رفت
بیچاره بکام دشمنان رفت
تا نام که باز بر زبان رفت
جهدی جهدی که کاروان رفت
تا از که حدیث در میان رفت
بر چرخ کسی به نردبان رفت؟
اکنون که چو تیرم از کمان رفت
از تیر قضا کجٰا توان رفت
حرفیست که در میان، زیان رفت
گوئی تو که ماه ز آسمٰان رفت
رفته رفته بر آسمٰان رفت
غزل شمارهٔ ۲۰
کس بدادم نمیرسد صد داد
هر زمان شیوه ای کند بنیاد
میبرد دستش، آه ازین جلاد
همه شاگرد پیش او استاد
گفتم این رمز هر چه بادا باد
روزی هیچ کافری مکناد
رضیا مرگ تو مبارک باد
غزل شمارهٔ ۲۱
ز غم های جهانم کرد آزاد
غمت ما را نخواهد رفت از یاد
به هرزه عمر ضایع کرد فرهاد
ز دست این دل دیوانه فریاد
که نامش از زبان خلق افتاد
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا
هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما
بریده اند زبان غازیان ز چون و چرا
رَهی ز میکده نزدیک تر مدان به خدا
غزل شمارهٔ ۲
کز دست توان گرفت ما را
او هیچ از آن گرفت ما را
در حال زبان گرفت ما را
درد دل از آن گرفت ما را
چون باد خزان گرفت ما را
دل از همه زان گرفت ما را
دشمن به از آن گرفت ما را
او همچو کمان گرفت ما را
ماه رمضان گرفت ما را
کاتش به زبان گرفت ما را
ز آن دل ز جهان گرفت ما را
گوئی به ضمان گرفت ما را
بعضی سخنان گرفت ما را
غزل شمارهٔ ۳
بسکه مالیده عشق گوش مرا
که کشیدن توان به دوش مرا
نتوان ساختن خموش مرا
می فروشد به می فروش مرا
غزل شمارهٔ ۴
که تا بینی از جان لبالب جهان را
برقص اندر آری زمین و زمان را
بزیر زمین درکشی آسمان را
خدایا شکیبی تماشاکنان را
که بر سر کشیدیم رطل گران را
بهر حال دریاب فصل خزان را
چه افتاد یاران نامهربان را
که میسوخت نام تو کلام و زبان را
که از هوش بردست پیر و جوان را
غزل شمارهٔ ۵
شرمنده نشد ببین تو عرفان را
تا دیده ام آن چاک گریبان را
آن آتش لعل و آب حیوان را
سودای تو کافر و مسلمان را
خالی مکن از نمک نمکدان را
بر هم بزنیم زور دیوان را
آغشته بخون ببین شهیدان را
چون نیست به جان نسبتی جان را
کردیم چو امتحان حریفان را
ریزم به خاک خون خاقان را
بر باد دهیم خاک کیوان را
در فقر کن امتحان فقیران را
بشناسی اگر علی عمران را
با هم بگذار جان و جانان را
غزل شمارهٔ ۶
مردیم و نکرد چٰارهٔ ما
شاید که شود کفارهٔ ما
خون میچکد از نظارهٔ ما
آه از دل سنگ خارهٔ ما
پیغام دل از نظارهٔ ما
غزل شمارهٔ ۷
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
کاین جلب پیوسته رنگین پار خون شوهر است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است
غزل شمارهٔ ۸
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
دیده بگشای که عالم همه گی دیدار است
و آنچه در دست من از توست همین پندار است
و ز تو طرفی که ببستیم همین زنار است
گل رسوائی ما از چمن دیدار است
تا ببینی که چه شور از تو درین بازار است
که فزایند بر آن بار گر این بازار است
غزل شمارهٔ ۹
غلط کردم غلط، دیدار یار است
زمین و آسمانش زیر بار است
شراب است و بهار است و نگار است
هزار اندر هزار اندر هزار است
بکام من نگردد، روزگار است
شهیدان تو را شمع مزار است
غزل شمارهٔ ۱۰
نه عاشق است که در بند کفش و دستار است
غباری ار بنشیند بر آسمان بار است
که در خرابهٔ ما زین متاع بسیار است
رضی که در غم عشقش هنوز بیمار است
غزل شمارهٔ ۲۲
گمان آن مکنیدش که آن نمیگردد
بغیر نام توام بر زبان نمیگردد
دلم به این و زبانم به آن نمیگردد
که آستانهٔ او آستان نمیگردد
که پیل مست به هندوستان نمیگردد
تو آن مجو که رضی گرد آن نمیگردد
غزل شمارهٔ ۲۳
که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد
هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد
اگر غیرت گلو گیرد، اگر حیرت زبان بندد
که مهر خامشی از لن ترانی بر میان بندد
کسی چون دل بسرو و لاله این بوستان بندد
که دل از دوستان برگیرد و بر دشمنان بندد
غزل شمارهٔ ۲۴
سرم با هیچکس سودا ندارد
که او جز در دل ما، جا ندارد
سرت گردم بکش اینها ندارد
وفا دارد؟ ندانم یا ندارد
اگر رنجم ز دستت جا ندارد
ز دستش هر چه آید وا، ندارد
مروت دارد و با ما ندارد
ندارد اینهمه غوغا، ندارد
غزل شمارهٔ ۲۵
هوش از سر و طاقت ز دل و تاب و توان برد
چشمت که ز مردم سخن آورد، ز من بُرد
بوی تو مگر باد صبا سوی چمن بُرد
دور از تو رضی سر به گریبان کفن برد
غزل شمارهٔ ۲۶
ز دل بیرون کنم خود گو چسان درد
کشم از داغ تو تا میتوان درد
اگر این است آسایش همان درد
سر ما خود ندارد هیچ از آن درد
کند مغزم بجای استخوان درد
به وقت ما ببارد ز آسمٰان درد
به عمر جاودانی یک زمان درد
غمت را اینقدر آمد زبان درد
گر از مرگم دهد این بار امان درد
غزل شمارهٔ ۲۷
محراب صنم قبلهٔ حاجات توان کرد
از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد
در عشق تو اظهار کرامات توان کرد
دعوی محبت به چه آیات توان کرد
و آنجا که توئی بندگی لات توان کرد
غزل شمارهٔ ۲۸
همه آفاق مهر و مشتری کرد
و لیکن طالع خشکم تری کرد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
نگاهش کار سحر سامری کرد
توانی دعوی پیغمبری کرد
که امشب طالعت اسکندری کرد
غزل شمارهٔ ۲۹
ماه و خورشید را عدم گیرد
بتکده رونق حرم گیرد
همه آفاق درد و غم گیرد
هرزه دو سگ شکار کم گیرد
نشود کاهوی حرم گیرد
چون بیٰاد رضی قلم گیرد
غزل شمارهٔ ۳۰
گل نازک به تاب و تب نسازد
بغیر از تو چنین، یا رب نسازد
که خورشید جهان با شب نسازد
که خلق تنگ با مشرب نسازد
که خود را هیچ جا صاحب نسازد
رضی اکنون چرا مطلب نسازد
غزل شمارهٔ ۳۱
که میترسم دل آتش بسوزد
که آبی آید و آتش بسوزد
که خس از دوری آتش بسوزد
غزل شمارهٔ ۳۲
عمر گرانمایه صرف چون و چرا شد
حیف ز عمری که صرف مهر و وفا شد
و آنکه وصال تو یافت بی سر و پا شد
روزی کافر مبٰاد آنچه به ما شد
زلف پریشان و چشم مست بلا شد
هجر نکرد آنچه روز وصل بما شد
از درت آنکو به اختیار جدا شد
زنده بلا بس نبود مرده بلا شد
غزل شمارهٔ ۳۳
یک خرقهٔ پارسا نمیمٰاند
در گوشهٔ انزوا نمیمٰاند
یک خاطر مبتلا نمیمٰاند
یک حاجت ناروا نمیمٰاند
صد حیف که مدعا نمیمٰاند
کوی تو ز کربلا نمیماند
او هیچ بتو چرا نمیمٰاند
آخر غم او به ما نمیمٰاند
بیگانه به آشنا نمیمٰاند
پیوسته به این هوا نمیمٰاند
کاین نغمه به این نوا نمیمٰاند
هجر تو ز مرگ وا نمیمٰاند
درمانده به هیچ جا نمیمٰاند
آنجاست که سر ز پا نمیمٰاند
آنجا جگری به ما نمیماند
کان هیچ به حرف ما نمیمٰاند
غزل شمارهٔ ۴۷
ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ
که پیش آن گل رعنا، یکیست بلبل و زاغ
به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ
نساخت گلخنیان را هوای گلشن داغ
کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ
بگردی ار همه ویرانهٔ جهان به چراغ
غزل شمارهٔ ۴۸
شدم هلاک ز ماخولیای رد و قبول
فناست تجربه کردیم کیمیٰای قبول
ببین که از چه به خود گشته ای دلا مشغول
رضی ز زهد و ریا بی حساب و نامعقول
غزل شمارهٔ ۴۹
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم
چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
چشم بر جلوهٔ دیدار نیفتاده هنوزم
داغ بی دردیم از پا فکند ور نه بسوزم
همچو مه، چشم بدریوزهٔ خورشید ندوزم
غزل شمارهٔ ۵۰
جا در دلش نمیکنم ار سحر باطلم
با آنکه در نگاه تو من بی تاملم
پیش تو پستیم و یا هوی بلندی میزنیم
بر در اندیشه زین پس قفل و بندی میزنیم
هر چه بادا باد گویا حرف چندی میزنیم
ما و گردون یکدگر را ریشخندی میزنیم
غزل شمارهٔ ۵۱
تا شناسند صبح را از شام
ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
نپرستند کافران اصنام
وز کرشمه است مر تو را اندام
گر از آن لب دهی مرا دشنام
می بدانی تو نور را ز ظلام
نشناسی حلال را ز حرام
آه از این روی، آه از این اندام
از تو چون کس نمیبرد پیغام
غزل شمارهٔ ۵۲
ره آمد شدن از گریه بر اغیار می بستم
چو گل میچیدم و بر گوشهٔ دستار می بستم
ز کف تسبیح می افکندم و زنار می بستم
دل خود گر رضی بر صورت دیوار می بستم
غزل شمارهٔ ۵۳
به این لباس برش عرض مدعا کردم
که گفت یا رب یا رب که من دعا کردم
چها گذشت و چها دیدم و چها کردم
مه جمال تو دیدم چو چشم وا کردم
بریده باد زبانم سخن چرا کردم
تو را ندیدم آنجا و کربلا کردم
غزل شمارهٔ ۵۴
تا شدم مست می عشق تو هشیار شدم
کو همه گوش شد و من همه گفتار شدم
غزل شمارهٔ ۵۵
نه سر کفر و نه اندیشهٔ ایمان دارم
کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم
یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم
همره نوح، چه اندیشه ز طوفان دارم
این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم
غزل شمارهٔ ۵۶
که با بیگانه، حرف آشنایی در میان دارم
یقین پیش من است آنرا که با مردم گمان دارم
توان بوسید گیرم، خاک کی اندر دهان دارم
سمندر طینتم بر شاخ شعله آشیان دارم
که کرسیها فتاده زیر پا از آسمٰان دارم
غزل شمارهٔ ۵۷
شده نزدیک آنکه بگدازم
آه از دست ترک طنازم
ارغنون غمش چو بنوازم
چون بیادش ترانه آغازم
دل خونین ازو بپردازم
من که جز با غمش نمیسازم
هر چه دارم ببٰاده در بازم
تو مکش زانکه میکشد نازم
غزل شمارهٔ ۵۸
که از عشق تو در کام نهنگم
گر افتد دامن وصلی به چنگم
غزل شمارهٔ ۵۹
چو نو دولتان بر نتابد دلم
طلسمی که بگشاید این مشکلم
چه کردند یا رب در آب و گلم
که من در جنون مرشد کاملم
غزل شمارهٔ ۶۰
آتش اندر آب حیوان میزنم
همچو مجنون بر بیابان میزنم
میکنم پیدا و پنهان میزنم
آتش اندر آب حیوان میزنم
گر چه گبرم لاف ایمان میزنم
خنده بر ناز طبیبان میزنم
تکیه بر جای بزرگان میزنم
زخم را هم زخم بر جان میزنم
خنده بر تخت سلیمان میزنم
بی تو گر مژگان به مژگان میزنم
مهر طغرا را انالان میزنم
غزل شمارهٔ ۶۱
همه جا خوف و رجا می بینم
همه امید روا می بینم
همه پاداش خطا می بینم
کز کجٰا تا به کجا می بینم
من چه گویم که چهٰا می بینم
در همه چیز تو را می بینم
از سمک تا به سما می بینم
بسته درها همه وا می بینم
سر خود در ته پا می بینم
غزل شمارهٔ ۷۶
غزل شمارهٔ ۷۷
غزل شمارهٔ ۷۸
غزل شمارهٔ ۷۹
غزل شمارهٔ ۸۰
غزل شمارهٔ ۸۱
غزل شمارهٔ ۸۲
رباعی شماره ۲۶
گفتم چه گناه کرده ام تا هستم
یا رب چه گناه بدتر از هستی ما است
رباعی شماره ۲۷
آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
بخدا گر دهنش، هیچ تواند کس دید
یا اگر دید توان، پس ذقنش را نگرید
رباعی شماره ۲۸
هر چند که در میزدم، آواز نمیکرد
با غیر اگر صحبت او گرم نمیبود
دل در بر من بیهده پرواز نمیکرد
رباعی شماره ۲۹
در بر چه کنم خرقه که سربارم شد
عقلم ننمود چاره و عشق بسوخت
از پیش نرفت کاری و کارم شد
رباعی شماره ۳۰
نه لاغری و نه فربهی میخواهد
عاشق بمثل اگر چه روح القدس است
خود را از ننگ خود تهی میخواهد،
رباعی شماره ۳۱
من نیز دل از غمش توانم بر کند
رباعی شماره ۳۲
علامهٔ دانشند و عین دیدند
ناکشته، تر و خشک جهان را کشتند
نادیده بد و نیک جهان را دیدند
رباعی شماره ۳۳
در هر دو جهان واقف اسرار نبود
بودند همه لنگر آن عالم لیک
از عالم دل کسی خبردار نبود
رباعی شماره ۳۴
نه جامه سفید ساز و نه خرقه کبود
ما فانی مطلقیم در عین وجود
رباعی شماره ۳۵
شایستهٔ انوار تجلی نشود
عشق آن باشد که دل تسلی نشود
رباعی شماره ۳۶
عیب و هنر تمام عٰالم پوشد
ما صاف دلان کینه نداریم ز مهر
خون در دل ما ز مهر دشمن، جوشد
رباعی شماره ۳۷
گاهی از من، هزار من میسازد
میسوخت مرا اگر نمیسوخت دلم
این میسوزد که او بمن می سازد
رباعی شماره ۳۸
گه معقولم به گفتگو می سازد
بس از چه نکوست آنچه او میسازد
رباعی شماره ۳۹
شاهست سوار گشته بر اسب سمند
یا کرده طلوع آفتاب از الوند
رباعی شماره ۴۰
بادم که به هیچ جا قرارم نبود
نارم که ز سوختن کنارم نبود
رباعی شماره ۴۱
اندیشه مکن که نیک باشد یا بد
زنهار به جز در خرابات مکوب
کانجاست که هر که هر چه خواهد یابد
رباعی شماره ۴۲
گویا که ز مرگ خویشتن بی خبرند
از روی حسد بیکدگر مینگرند
رباعی شماره ۴۳
عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود
رباعی شماره ۴۴
ایمان با کفر ما برابر نشود
بر روی کسی گشاده این در نشود
رباعی شماره ۴۵
فریاد زدانش و ز نادانی داد
رباعی شماره ۴۶
سالک که ز سر خویش واقف گردد
او عارف اسرار کماهی نشود
رباعی شماره ۴۷
راه ازلم ز برق آهی طی شد
از عمر حضر نشد جز اینم معلوم
کی صبح بهر شادمانی دی شد
رباعی شماره ۴۸
مشکل که در این طلب ز پا بنشیند
از بوی گلی مرغ دلم از جا شد
اکنون حیرانست کجا بنشیند
رباعی شماره ۴۹
عقلم مفتی شهر او میسازد
میسوزد این مرا که او میسازد
رباعی شماره ۵۰
حیرانم من، بهر چکارت دارند
مانندهٔ دزدی که کشندش بردار
سر گشته درین پای چو نارت دارند
رباعی شماره ۵۱
گیرم بخزان چو نوبهارت دارند
بر خیز رضی سنگ گرانی موقوف
کاینده و رفته انتظارت دارند
رباعی شماره ۵۲
زان افسونهٰا بغیر افسانه نماند
دیوانه شدم در غم ویرانهٔ خویش
افسوس که ویرانه به دیوانه نماند
رباعی شماره ۵۳
وین هستی موهوم ز بنیادم برد
گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد
رباعی شماره ۵۴
کانجا همه بر هیچ نهٰادند سوار
رفتم که زمعرفت زنم دم، گفتا
دریا به دهان سگ مگردان مردار
رباعی شماره ۵۵
زین بیش بدست غصه خاطر مسپار
بر هر بد و نیک پرتو انداز چو مهر
بر ناخوش و خوش گذر تو چون باد بهار
رباعی شماره ۵۶
جان خسته و دل شکسته خاطر افکار
چشمم بیدار بعکس بختم ایکاش
بختم بودی بجای چشمم بیدار
رباعی شماره ۵۷
افسوس که یار عاقبت شد اغیار
گفتم که بهیچ کار هرگز نایم
چیزی نبودکه او نباشد در کار
رباعی شماره ۵۸
در مجلس اهل حال گشتیم خموش
گفتم بگوش آنچه نبینند به چشم
دیدیم بچشم آنچه نبینند به گوش
رباعی شماره ۵۹
مثل فرح آباد ندادند سراغ
داغ از فرح آباد چنانست جنان
ز اشرف فرح آباد چنان باشد داغ
رباعی شماره ۶۰
چونکه فردوس نباشد به صفای اشرف
گویند بهشت، لیک تا دید صفاش
از شرم فکند سر بپای اشرف
رباعی شماره ۶۱
فردوس نباشد به صفای اشرف
زین پیش هوای جنتم در سر بود
زین پس سر ما و خاک پای اشرف
رباعی شماره ۶۲
از نیش زبان ناکسان، ریش ترک
خواهی که مقٰام لی مع الله یابی
گامی بنه از من و توئی پیشترک
رباعی شماره ۶۳
وامانده ز پای کاروانی باشیم
آن روز که آب زندگانی می ریخت
می خواست و بال زندگانی باشیم
رباعی شماره ۶۴
وز ننگ ریا دین قلندر گیریم
چون شعله بهر خار خسی درگیریم
رباعی شماره ۶۵
ما آب خضر بی تو حرام انگاریم
یا زلف و رخ تو، صبح و شام انگاریم
رباعی شماره ۶۶
هر چند که نزدیک ترم، دورترم
سبحان اللّه در آن جمال از حیرت
هر چند که بیننده ترم، کورترم
رباعی شماره ۶۷
از فکر به ذکر در نیٰائی چکنم
نی نی غلطم فکر چه و ذکر کدام
این معنی گو، اگر نیٰائی چکنم
رباعی شماره ۶۸
رباعی شماره ۶۹
نه چون تو به تسبیح و ردا میرقصیم
چون ذره شدیم ودر هوا میرقصیم
رباعی شماره ۷۰
بازیم، کجا طعمه کرکس بخوریم
دیگر به چه رنگ، بازی از کس بخوریم
رباعی شماره ۷۱
راه و روش مردم عالم گیریم
کو شعلهٔ آتشی که در هم گیریم
رباعی شماره ۷۲
کز سوز دل آتشی به عٰالم نزدیم
کارایش روزگار بر هم نزدیم
رباعی شماره ۷۳
درویشی ما بسی که ساغر گیریم
گاهی به دمی ملک سکندر گیریم
رباعیات
رباعی شماره ۱
چون جان به بدن، چو گل بگلشن باز آ
گفتی که چسان تو زنده ای دور از من
دور از تو فتاده ام به مردن باز آ
رباعی شماره ۲
این چشم ببند و چشم دیگر بگشا
چون قبله که پیدا شود از قبله نما
رباعی شماره ۳
بی منت جام و باده مستم او را
جز او نه کسی تا که پرستم او را
رباعی شماره ۴
روی دل از آنجهت بهر سوست مرا
دشمن که نکرد فرق از دوست مرا
رباعی شماره ۵
عیبم همه سر بسر، هنر ساز مرا
لب تشنه بخوناب جگر ساز مرا
رباعی شماره ۶
گفتم بسفر می روم ای مه امشب
یعنی که مرو هست قمر در عقرب
رباعی شماره ۷
کس یار نشد به ما که اغیار نگشت
کس مار نشد که او ز مارم نگرفت
رباعی شماره ۸
از ذات فرو نمان به امید صفات
چندم پرسی کز چه جهت روزی توست
با آنکه خداست رازق از کل جهات
رباعی شماره ۹
اشکم ز محیط هفت دریا بگذشت
گفتی که به کار سازیت برخیزم
بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت
رباعی شماره ۱۰
شایسته تخت و تاج جمشید این است
بدری که زند طعنه بخورشید این است
رباعی شماره ۱۱
جاوید اگر شوی همان یک نفس است
خر تیرهای الاغ تا کی شرمی
درماندهای مزبله تا چند بس است
رباعی شماره ۱۲
در قید فنا مباش کازادی تو
از نیستی و نیست، مجرد شدن است
رباعی شماره ۱۳
ای آنکه به دل تو را غم جانکاه است
از ما تا تو هزار فرسخ راه است
رباعی شماره ۱۴
با خویش بدست آنکه به درویش بد است
از بسکه بدم بخویش، از خوبی خویش
با من خوب است آنکه بدرویش بد است
رباعی شماره ۱۵
از خود مشنو اگر چه در عدن است
بگذر ز دو کون وهیچ در هیچ مپیچ،
بر خویش مپیچ اگر چه بار کفن است
رباعی شماره ۱۶
بیگانه عٰالم غمی، غم این است
رباعی شماره ۱۷
آن را چه خوریم غم که پا بر جا نیست
یکدم فرصت به هر دو عالم ندهیم
رباعی شماره ۱۸
خوش باش که هر خار و خسی تنباکوست
اوقات تمام تیره و تلخ گذشت
گویا همه عمرت، نفسی تنباکوست
رباعی شماره ۱۹
ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست
گر در ره او دل تو دارد دردی
آن درد نگهدار که درمان آنست
رباعی شماره ۲۰
او هیچ خبر ز عالم غیب نداشت
من زندهٔ عقل را فشردم صد بار
چیزی به جز آن واهمه در جیب نداشت
رباعی شماره ۲۱
غافل منشین که خوش حضورستانی است
هر دل که در او مهر بتی چهره فروخت
هر جا برود، چراغ گورستانی است
رباعی شماره ۲۲
در عالم دل خبر ز آب و گل نیست
راهی نبود که او بمنزل نرسد
جز راه محبت، که در او منزل نیست
رباعی شماره ۲۳
گر ره نبری بجان جای گله نیست
این راه نرفت هر که سر در ننهاد
گویا که در این قافله سر قافله نیست
رباعی شماره ۲۴
افسانه مصر و شام و تبریزی نیست
گفتم شاید جز او ببینم چیزی
چون دیدم من بغیر او چیزی نیست
رباعی شماره ۲۵
وی مشت غبار، اعتبار تو کجاست
در آمدن و بودن و رفتن مجبور
ای عاجز مضطر، اختیار تو کجاست
نظرات کاربران درباره کتاب مجموعه اشعار رضی الدین آرتیمانی