پیرزن، پشت به غروب آفتاب آمده و کنارِ درِ باز حیاط نشسته و بُغ کرده بود توی خودش، که پیرمرد را روی دست آوردند و از جلو درِ باز خانه گذشتند. دستهای پیرمرد آونگ شده بودند میان شانههای آنهایی که او را میبردند، سرش پس افتاده بود پایینِ شانههایش، و دهانشْ باز مانده بود رو به آسمان.
ــ هِی ننهشعبانعلی، چرا عزا گرفتی؟ پاشو رخت دامادیِ پسرت را درآر... میبینی که، مار زدش، توی زمین تو ننه شعبانعلی. نفرین ت دامنگیرش شد... یک مارِ آتشی به این هوا!