با چند قدم فاصله از حاجی، زیر نگاه تند و تیز بازاریها، راه افتاد؛ بازاریهایی که در ظاهر طبیعی، بیخیال و مشغول به رتق و فتق امور روزانه بودند و بیالتفات به رد شدن آنها، ولی در باطن مارموذانه همهچیز را از زیر نظر میگذراندند تا حتی ثانیهای حرکتی را از دست نداده باشند. شاید هم طاهر خیال میکرد اینطور است و شاید جمله حاجی رویش تأثیر گذاشته بود. اما هرچه کرد نتوانست ترجمان دیگری در آن لحظه برای نگاه تماشاگران بیابد و در آن اوضاع، سادهترین نگاهها برایش کابوس بیپایانی بود. حس کرد دیگر آنها را نمیشناسد! پلکهایش را روی هم گذاشت تا شاید چهرهها و از آن بدتر، نگاههای پرسشگرِ بیدعوت را از ذهنش به گونهای بزداید اما به محض بستن چشمهایش، باز آنها را چون مترسکهای متحرکی میدید که تنها دهانِ باز تمسخرشان برجستهترین نقطه صورتشان بود! نمیتوانست بفهمدشان. نمیتوانست بغضش را قورت بدهد. نمیتوانست باور کند این همان حاجی است که وقتی فهمید او پزشکی قبول شده تمام راسته پارچهفروشهای پشتِ حمومچال را شیرینی داد و تازه تا صبح هم خوابش نبرد. میگفت: «الحق که پسر خودمی! الحق که سنگ تموم گذاشتی بابا!» حالا چه شده بود که برای اولین بار دست روی عزیزکردهاش بلند کرده و او را به این شکل و فیالفور، آن هم در این موقع روز، دارد به خانه میکشاند؟
سردرگم بود. از خودش پرسید: «یعنی چه اتفاقی افتاده؟!» آنقدر سردرگم بود که حتی نمیدانست در این لحظه سرش را بالا بیاورد یا نه!