برعکس آن موقعها، حالا دیگر موسیقی گوش نمیدهم. چای نوشیدنم شاید خیلی طول بکشد. میکشد. همانطور یک گوشه لم میدهم و فکر میکنم کاش بسته سیگارم کنار دستم بود. یادت هست چقدر از سیگار بدت میآمد؟ یک بار، همینطور توی آشپزخانه خوابم برد. باورت میشود؟ دیگر باید باورت بشود. بالاخره که بلند میشوم یکراست میروم حمام. آب گرم را باز میکنم تا آب مثل همان وقتها که تو جیغت درمیآمد، داغِ داغ شود. لباسهایم را در حالی درمیآورم که قطرات آب رویشان ریخته. تو، آب خنک دوست داشتی، در هر فصلی. زیر آب داغ میایستم. با چشمهای بسته و باید اعتراف کنم که یاد چشمهایت رهایم نمیکند. یا یاد موهای زیر بغلت که آنطور در فصل تابستان آهکی میشد. بوی تنت حمام را پر میکند. معمولاً در این موقع، یادم میآید که با خودم کتاب نیاوردهام. این کار را دور از چشم مامان انجام میدهم. بدون لباس، در حالی که توی حمام شیر آب داغ باز است، میآیم توی اتاقم و جلوی کتابخانه میایستم. رد خیس پاهایم روی سنگ کف اتاق میماند. بدون اینکه به کتابها دست بزنم، به آنها نگاه میکنم تا کتابی را پیدا کنم. تنم از سرمای بیرون مورمور میشود. کتاب باید مطابق روحیه آن روزم باشد. در ضمن، تا جایی که ممکن است، بشود آن را در یکی دو ساعت خواند. کتابهایی مثل آه پدر پدر بیچاره، مادر تو را در گنجه آویزان کرده و من خیلی دلم گرفته یا مثل یادداشتهای روزهای تنهایی مارکز. اینها مناسبند. من خودم بیشتر ترجیح میدهم که در حمام کتابهایی در باره نویسندهها بخوانم.