ترسیدی رفیقجان؟ ترس برت داشته من پیرمرد وبال گردنت شوم؟ امیر از بیچارگی بمیرد، دست دراز نمیکند، نه پیش تو، نه هیچکس دیگر. حالا نامهام را مچاله میکنی میاندازی توی سطل حصیریات و خاکستر سیگارت را رویش میریزی؟ بعد سی سال، ارزش این را نداشتم که نگاهی خشک و خالی بیندازی؟ من و تو پایمان لب گور است مرد! چه خوشمان بیاید چه نیاید، مردم بشنوند مردهایم سر تکان میدهند و میگویند: «خدا بیامرزتش، شصت و پنج سالش بود!»
دلگیر شدم از تو، خیلی. همه این بازیها به خاطر مدیاست؟ نوهات فقط هفت سال دارد، از تو و دنیا چیزی نمیداند. این منم که سی سال است رفیقتم، هستم یا نه؟ میخواستم مثل همیشه تن بزنم و هیچ نگویم. نشد، دیگر نمیشود رفیقجان، کار از کار گذشته است.
صبح پا شدم، چشمم به حرفها افتاد دلم گرفت. خودم بهشان گفته بودم اگر خوانده نشدند برگردند بیایند. فکر نمیکردم آنقدر داغان و خراب برگردند. طفلکیها سیاه بودند از دوده. بخت یارم بود که تختم را فروختم، و الاّ سیاهی برش میداشت. میدانی جز یک دست لباس و یک پتو برای خوابیدن چیزی در خانهام نمانده، همه را فروختم و خرج کردم. کتابهایم را نفروختم، علت دارد. این خانه را هم باید دو ماه دیگر تحویل صاحبخانه بدهم. بعدش نمیدانم چه میشود! مهم هم نیست. میتوانم قیافهات را تجسم کنم، لابد اولش صورتت را جوری میکردی که مثلاً من را میفهمی و بعد میگفتی: «همه ما گاهی حال تو را داریم.» و بلافاصله تغییر قیافه میدادی که زندگی است دیگر، باید ساخت. حالم از زبانبازیهایتان بههم میخورد. نامهای را که مچاله کردی با بدبختی نوشته بودم. چهار ماه میشد دست به قلم نبرده بودم. دیگر هم نمیبرم. شاید خودشان بیایند، شاید هم... آخر خیلی سخت است تیزی قلم را بگذاری روی «الفِ» تازهآبستن، وقتی میبینی طفلک بیوقفه مشغول زاییدن است. میدانی چند تا نقطه باید بزاید؟ در همان نامه کوتاهم بشمار، ببین چند تا حرف هست.