«امانت عشق» کتابی در ژانر عاشقانه و خانوادگی است. داستان این کتاب روان و خوشخوان است و با خواندن آن میتوان به آسانی چند ساعتی از دنیای پرهیاهو و آشفتهی بیرون دور شد و به حاشیهی امن این کتاب پناه برد. «فریده شجاعی» نویسندهی این کتاب توانسته از دل داستانهای کلیشهای روزمره و آپارتمانی، داستانی جذاب و پر کشش خلق کند.
«سپیده» تنها دختر پدر و مادری فرهیخته و آدابدان است. او دختری زیباست که به پسرخالهاش، «علی»، علاقهی زیادی دارد. اما علی به دلایلی نامعلوم سپیده را از خود طرد میکند. در همین زمان او خواستگاری به نام «بهروز» دارد. سپیده گیج و سردرگم از رفتار علی، به اجبار پیشنهاد ازدواج بهروز را میپذیرد. پس از مدتی سپیده و بهروز به اختلاف میخورند و از هم جدا میشوند. اینجاست که سرنوشت سپیده و علی یک بار دیگر به هم پیوند میخورد. اما باز هم قرار نیست زندگی آنطور که او میخواهد پیش برود.
یک عاشقانهی نجیب و دوستداشتنی که گاهی پر از شادی و سرخوشی است و گاهی پر از رنج. شروع کتاب ساده و معمولی است. این روند روایت تا میانه همچنان حفظ میشود. با ورود بهروز به زندگی سپیده همه چیز به هم میریزد و زندگی روی دیگرش را به او نشان میدهد. پایان کتاب غافلگیری بزرگی است، جایی که رازها فاش میشود. اینجاست که سپیده بار دیگر بازیچهی دست سرنوشت میشود. با این حال، این بار نه از احساسات پرشور دوران نوجوانی خبری هست و نه سیاهنمایی سرنوشت و روزگار. این بار سپیده احساس و منطقش را با هم همراه میکند تا درستترین تصمیم را بگیرد. و این همان پایان شیرین، پس از تلخیهای زیاد است. در این داستان از کلیشهی آدمخوبهای زنده و آدمبدهای مرده خبری نیست. واقعیت زندگی، همانطوری که هست نشان داده شده است. نویسنده چندان اصراری ندارد مفاهیم و جریانات زندگی را زیباتر از چیزی که هستند، نشان دهد.
امانت عشق کتابی روان و خوشخوان است. داستان این کتاب در فضایی امروزی اتفاق میافتد و مکانها و اتفاقات خیلی ملموس و آشنا هستند. شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد و نویسنده توانسته به خوبی به این افراد هویت بدهد. قهرمانان کتاب امشب افراد چندان دور از ذهنی نیستند. در واقع همه آدمهایی هستند که همین گوشه و کنار آرام و بیصدا زندگی میکنند و همه داستان خودشان را دارند. زبان نویسنده بسیار ساده و روان است. شجاعی چندان اصراری روی استفاده از ادبیات فاخر و سنگین ندارد. او داستانش را با استفاده از همان کلمات ساده، خیلی خوب ساخته و پرداخته است. توصیفات نویسنده از افراد، مکانها و اتفاقات چندان ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. همانقدر که ماجرای کتاب را جلوی چشم مخاطب زنده کند و او را به دل داستان بکشاند، برای شرح حال و توصیفات داستان کافی است. شجاعی با نوشتن این کتاب ثابت کرده که از دغدغههای جوانان و نوجوانان همانقدر آگاهی دارد که از سیستمهای خانوادگی و مسائل عاطفی جامعهی امروز در ایران.
فریده شجاعی در سال 48 در تهران به دنیا آمده است. او از همان زمانی که خودش را شناخته، به دنبال انجام رسالتی بوده که برای آن خلق شده است. در زمستان سال 79 بود که شجاعی رسالت خودش را پیدا کرد. از عشق گفتن و شنیدن رسالت این نویسنده است. امانت عشق اولین کتاب این نویسنده بود که آن را با شوق انجام ماموریتش نوشت. پس از آن، شجاعی با انگیزه و قدرت بالایی شروع به نوشتن کرد. «وارث عذاب عشق»، «بوسه تقدیر»، «زندگی یعنی چکیدن»، «خشت اول»، «شب بیستاره»، «خاک غریب» و «زیر سایهی بخت» از محبوبترین آثار این نویسنده هستند.
پس از ناهار سراغ کیفم رفتم و کتاب شیمی را برداشتم و به آن نگاه کردم. باید کلی فرمول حفظ میکردم. از حفظ کردنی زیاد خوشم نمیآمد، ولی امتحان به احساس من کاری نداشت. کنار بخاری دراز کشیدم و کتابم را هم جلویم روی زمین پهن کردم، در حال خواندن کتاب بودم که کم کم چشمانم گرم شد. سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم و دیدم پنج بعد از ظهر است، با گیجی بلند شدم. فکر میکردم مادر است که برگشته، اما با خودم گفتم: مادر که کلید داشت! و بعد گفتم لابد کلیدش را جا گذاشته است. آیفون را برداشتم و با خواب آلودگی گفتم: «بله بفرمایید».
صدای علی پسرخالهام را شناختم که با لحن متین همیشگیاش گفت: «سپیده منم علی، در را باز کن». هنوز مستی خواب در چشمانم بود. فکر میکنم چشمانم پف کرده بود، چون به سختی باز میشد. دکمهی باز کردن در را فشار دادم و با عجله دستی به موهایم کشیدم. فرصت نبود تا آبی به صورتم بزنم. از هیجان لبم را به دندان گرفتم و در آینهی کمد جارختی به صورتم نگاهی کردم، هنوز چشمانم خمار خواب بود. علت آمدن علی را نمیدانستم. صدای پای او را شنیدم که از پلهها بالا میآمد و من مات و مبهوت وسط هال ایستاده بودم. با صدای زنگ در هال سعی کردم به اعصابم مسلط شوم و با لحن آرامی گفتم: «بفرمایید داخل». وقتی در هال باز شد، علی را دیدم. مثل همیشه مرتب و آراسته. با لبخند سلام کرد و من نیز جواب سلامش را دادم. نگاه دقیقی به چهرهام انداخت و گفت: «مثل این که بیدارت کردم، ساعت خواب».
چشمانم را بستم و لبخندی زدم و گفتم: «باید دیگر بیدار میشدم خیلی ممنون، تنها آمدی؟».
«بله تنها هستم». هنوز جلوی در هال ایستاده بود و قصد داخل شدن نداشت. گفتم: «بیا تو چرا آنجا ایستادی».
«همین جا خوب است. آمدم دنبالت تا برویم خانه ما».
با تعجب گفتم: «قرار نبود».
با لبخند گفت: « حالا که قرار شده پس عجله کن».
احساس بد خلقی کردم و از این که مادر بدون توجه به امتحان من قرار مهمانی گذاشته، حسابی دلخور شدم.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۹۷ مگابایت |
تعداد صفحات | 428 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۴:۱۶:۰۰ |
نویسنده | فریده شجاعی |
ناشر |