بیرون شهر، کنار جنگل، خانهی قدیمی کوچکی بود. فقط یک چیز قدیمیتر از این خانهی کوچک بود؛ پیرمردی که توی آن زندگی میکرد: آقای فوک وایر پیر.
آقای فوک وایر آن قدر پیر بود که وقتی عطسه میکرد، یک عالمه گرد و خاک از توی دماغش بیرون میریخت. تازه، خیلی هم غُرغُرو بود.