کریستی تیت که چشمهایش از شادی برق میزد، با خوشحالی گفت: «مطمئنم که جشن تولد فوقالعادهای میشود.»
خانم تیت از آن طرف میز صبحانه لبخندی زد و گفت: «بله، ولی فقط نیمساعت است که بیدار شدهای! چطور چنین چیزی را فهمیدی؟»
کریستی جواب داد: «میدانم. به این همه کارت تبریک تولد که دوستهایم برایم فرستادهاند، نگاه کن! امروز عصر هم که جشن تولدم است. از همه بهتر این که ریچل قرار است تمام هفته را پیش ما بماند.»